به هم‌تجربه‌های دردِ مجزای مشترک، به احسان و مجید.

کهنه‌پارچۀ گل‌بهی را روی خاک و خُلِ کتانی‌اش کشید. غبار کنار می‌رفت و خاطرات فراخوانی می‌شد. از آخرین باری که کتانی را پا زده بود سال‌ها می‌گذشت. جوان بود. ۲۴-۲۵ ساله بود که به‌هوای دویدنِ صبح‌گاهی خریدشان. ولی هرگز ندوید. درزِ باریکِ کنارۀ لنگۀ راست را که دید دلش ریخت. چمباتمه‌زده جلوی در، کفش را (انگار که جنینی تلف‌شده باشد) بین دو زانو گرفت و بی‌آنکه نگاهش کند، خیره‌ ماند به سرامیک‌های سردِ سفیدِ آپارتمان. سایۀ چهل‌سالگی روی سرش سنگینی می‌کرد. کتانی قوارۀ پایش نبود. آب رفته بود؟ مچاله شده بود؟ کِی درز وا کرده بود؟ پوسیده بود؟ هنوز شوقِ نونواری کتانی از نا نیفتاده بود که پا زد و رفت سرِ کار. همکارش گفته بود: «چرا این را خریدی؟ چرا سالمون نخریدی؟ الآن این بوی عرق بگیرد می‌خواهی چه کارش کنی؟ خب هزینه می‌کردی.» درز وا کرده بود و پوسیده بود، درست مثلِ بدنِ در آستانۀ چهل‌سالگی‌اش. کتانیِ نو دست‌کم به‌قدرِ نیمی از حقوق ماهانه‌اش آب می‌خورد، نه کمتر که بلکه بیشتر.

به خودش که آمد کهنه‌پارچۀ گل‌بهی کف زمین بود. دستی به زانو برد. زانوهایش بی‌نا شده بود و مچ پایش سوزن‌سوزن می‌شد. به‌کرختی و کندیِ مردی که هیچوقت شورِ کتانیِ جدید را به دوپامینِ هیچ ورزشی گره نزده بود، به بی‌حالیِ مردی که عمرش بی‌درخشش ولی پرشتاب به چهل‌سالگی می‌جهید بالأخره بلند شد. کتانی را پا زد و بی‌آنکه به تنگنای شست پاها دل بدهد در را پشت سرش بست و رفت.

دخترها با لگ ورزشی و پسرها با شلوارک و تیشرت پارک را به دو گز می‌کردند. قدم به قدم سینه‌های درشتِ زنانه در هر گام لمبر می‌خورد و نفس‌نفس دم و بازدم از کنارش می‌گذشت. از لای شاخ و برگ‌های نامنظمِ درخت‌های دو سوی پیاده‌راه، آفتاب ملایمِ بهاره‌ای روی چشم‌ها و عینک‌های آفتابی می‌سُرید. با خودش فکر کرد باید دور ناخن شست پایم را بچینم، شاید کمتر عذاب بکشم. و هن‌هن‌کنان آسفالتِ پیاده‌راه را زیر گام می‌گذراند. مربّی‌اش گفته بود «انگار داری با اسکیت حرکت می‌کنی، با گامی که فرود می‌آید زمین را پشت سر بگذار.» و هر گامِ بلندش را به بعدی وصل می‌کرد و نکته‌های مربّی مثلِ کات‌های سریعِ به ذهنش می‌پرید: گام…. دست‌ها کنار بدن…. گام…. تنفس دیافراگمی….

تنش به عرق نشسته بود و هر دم به دیوارۀ کبره‌بستۀ ریه‌هایش گیر می‌کرد. سیگارها نوجوانی و جوانی ریه‌ای دوده‌اندود به جا گذاشته بود. زنگارِ گازهای به رطوبت‌نشسته‌ای که به صمغی لزج و چرک شبیه شده بود و بینی و سینوس و ریه‌اش را گرفته بود نمی‌گذاشت قبراق بدود. گام…دم… بازدم…گام…باید سیگار را کنار بگذاری، با این کاری که می‌کنی هیچ‌جوره جور در نمی‌آید… گام….باز هم مت نیاوردی؟ گام….اهمیت نمی‌دهی پسر…گام… درد پیش آمده بود و تا بندِ شست پاها را فتح کرده بود. گام…ریکاوری هم که نمی‌کنی، نه ماساژی، نه آب‌درمانی‌ای، اینطوری پیشرفت نمی‌کنی.

پیش می‌رفت و پیچِ ملایمِ پارک را رد می‌کرد. لبۀ پیاده‌راه را ول نمی‌کرد و به میانۀ پیاده‌راه نزدیک نمی‌شد. گام… من که دونده نیستم…ذهنش از این وسواسِ آمیخته به شرم محافظت می‌کرد. من که ورزشکار نیستم. تیشرت نخی‌اش یک‌سر خیسِ آب شده بود و نفس‌نفس‌زنان پیش می‌رفت. گام‌هایش چنان روی زمین فرود می‌آمد که انگار دارد با هر گام، از حسرتی و فقدانی و خلائی انتقام می‌گیرد و می‌جهد تا به تله نیفتد. یک تماس کوتاهِ پرشتاب برای یک پشت‌سرگذاشتنِ بی‌وقفه کافی بود. اگر لحظۀ تماس کمی طولانی‌تر می‌شد باخته بود. ذهنش اینطور معناسازی کرده بود. گام، له کردن، پسِ سر گذاشتن. گام، له کردن، پسِ سر گذاشتن. مبادا ببازی.

مبادا ببازی…گام… دیگر چیزی برایت نمانده….گام…همین مانده….گام… تنها سنگر و پناهگاهت….گام…. همین نفس‌نفس…گام…گام… گام… کم نیار…گام‌به‌گام دویدن است….گام… نه، گام…. تو….گام… ورزشکار…گام… نیستی…گام… بی‌معناست… گام…. فقط…. گام…. آخرین….سنگر….. نگهش دار…. کم نیار… آخرین تیر…. گام…. بچکان…. همۀ زورت…. بگذار توی این کمان…. بدو…. بدو…گام نفس گام نفس گام نفس…. قلبش مثل پتک به سینه‌اش می‌کوبید که چشمش سیاهی رفت.

ران‌های لگ‌پوشِ پرحجم و عضله‌های بیرون‌زده از آستینِ تیشرت‌ها دوره‌اش کرده بودند. ضربانش هنوز بالا بود. نفسش سخت راه پیدا می‌کرد. سینه‌اش می‌سوخت. همهمه را نمی‌شنید چون گوشش کیپ شده بود….باید ریکاوری کنی خب…پشت ران‌هایش تیر می‌کشید….فوم‌رول نگرفتی؟….پاهایش خشک شده بودند و نمی‌توانست تکان بخورد….اگر اینقدر فشار بیاری به خودت پیشرفت نمی‌کنی….می‌خواست دست‌ها را ستون کند که یاری نکردند. می‌لرزیدند. تکیه‌اش داده بودند به درختی در حاشیۀ پیاده‌راه….گوش نمی‌کنی، اصلاً به تمرین و دستورهای من بی‌توجهی، اینطوری نمی‌شود تمرین کرد….رزمندۀ زمین‌گیرشده دیگر نای بلندشدن هم نداشت. دویدن…دویدن…این آخرین سنگرش بود، آخرین و خصوصی‌ترین سنگری که پس از یک عمر جنگیدن زیرِ پرچمی پوچ برایش مانده بود. عمرم؟ پای گریه بر تابوتی بی‌مرده حیف شد. جوانی‌ام؟ پای زراعتی بی‌برداشت هدر شد. چقدر نوشتم، چقدر خواندم، چقدر این‌سو و آن‌سوی ادبیات را جوریدم و امیدوار بودم که روزی هم‌رتبۀ شاعران و نویسندگانِ ارجمند و خوش‌اقبال و محترم خواهم شد. عقلِ معاش را، جوانی را، کِشتن و شخم‌زدن را، زنان زندگی‌ام را باختم و از من، پسرِ سالخوردۀ بی‌چیزِ تهی‌دستی باقی ماند… باید بدوم…اینطوری فقط تحلیل می‌روی… خوبم، خوبم… نه آقا، بمان، این را بخور، قند و نمک است حالت را بهتر می‌کند… می‌خواهی آمبولانس خبر کنیم؟ نه من خوبم… باید بدوم… عقبم…. همین مانده… عقبم، بگذارید… باز افتاد، این حالش اصلاً خوب نیست… دیوانه‌ست؟ مگر مسابقه‌ست؟ چه چیزی به زندگی‌ات معنا می‌دهد؟ چرا فکر می‌کنی باختی؟ الآن اگر اوضاع چطوری بشود از این حال و حس بیرون می‌آیی؟ ها؟ مگر سگ دنبالم کرده که بدوم؟ من با همین کتاب و نوشتن دلم خوش است، من آدمِ ورزش نیستم. خب حالا با این نوشتن خرجت درمی‌آید؟ تو حتی عرضه نداری یک خانۀ مستقل بگیری، همه چیز نیست ها، ولی خب، می‌دانی؟ بالأخره پول هم توی زندگی مهم است. الآن از خودت چی داری، هوم؟ هیچی. بیمه داری؟ زنگ زدم آمبولانس. شاید گرمازده شده. گرم نیست که. از پیرسالی‌ام می‌ترسم، از روزهای نیامده‌ای که از همین الآن می‌توانم حدس بزنم چقدر مفلوکانه و در عزلت و تنهایی‌ست. کتاب؟ مگر کسی کتاب هم می‌خواند؟ تمرین اصول دارد. صد بار گفتم باید کمی هم بدنسازی کنی، باشگاه نرفتی هنوز؟ پاهایت ضعیف‌اند. ولی من هنوز نمردم. هنوز باید زده‌ام… هنوز باید زنده‌وم…

پائیز ۱۴۰۲

تهران

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com