توی قاب است اما بیرون از کادر است. میتوانیم این عکس را بهعنوان عکسی از کودکی یک فیلسوف رنج جا بزنیم. سال ۱۳۷۶ یا ۷۷ است. پسرک چند شب را با بقیه صبح کرده. جوکهای وقیحشان را شنیده. شوخی دستیهایشان را تماشا کرده. انار خورده. از پسری که انارِ آبلمبوشده را جای انار سالم بهش داده بدش آمده.
صبح میانه آبان
بالأخره صبح شده. با گروه رفته مرکز شهر. رفتهاند توی گاراژ. هوا رو به سردیست. توی تاناکورافروشی گرم است. بوی چوب و دودِ ذغال میآید. یک شلوار، یک پیرهنِ پاییزی و یک کاپشن برایش خریدند. صاحب تاناکورافروشی از اینکه در آن صبح میانۀ آبان کلی از جنسهای بنجل بچگانهاش را آب کرده خوشنود بود.
بعد همگی سوارِ ون شدند. پسرک هم سوار شد. از بچهها خوشش نمیآمد. با طراح صحنه ایاغ شده بود. دنیا جای کوچکِ عجیبیست. «شما شبیه دایی رضای من هستید». وجه شباهتشان فقط یک سبیل بود. پسرک داییهایش را دوست داشت. بقیۀ پسرها دوست دارند با هم شوخی کنند و توی سر و کلۀ هم بزنند. پسرک بیرون از کادر است.
ژست بلد نیست
پسرک بیرون از کادر است. دوباره عکس را نگاه کنید. چرا به دوربین نگاه نکرده؟ چرا یک جوری کنار بقیه ایستاده انگار که اصلاً کنارش نیستند؟ ژست گرفته؟ کوچکتر از آن است که ژستگرفتن بلد باشد. عکسهای بزرگسالیاش پر از ژستاند چون ژستگرفتن را بلد شده.
آدم هرچه بزرگ میشود اضافات پیدا میکند. هر چه از عمرش میگذرد یاد میگیرد خودش نباشد. آدم هرقدر بیشتر عمر میکند به جارویی میماند که کلی غبار و خردهزباله بهش چسبیده. آدم هرچقدر سندارتر میشود یاد میگیرد حسابکتاب کند، حیله کند، نقشه بکشد، برنامه بچیند چون که دیگر به زلالی آب نیست.
زلال است
بیرون از کادر ایستاده و دوربین را به هیچ گرفته و تا جایی که من یادم میآید خیلی زلال است. هیچوقت دروغ نگفته. هر وقت سکهای روی زمین پیدا کرده فوری از آدمهای دوروبر پرسیده: «مال شما نیست؟» و اگر صاحبش را پیدا نکرده رفته پای صندوق صدقات، قد بلندی کرده، به قامتِ کوچک و انگشتهای ظریفش که بابا همیشه میگفت «به دستِ مرد شبیه نیست» کِش داده و سکه را از درِ فلزی صندوق گذرانده.
رد نگاهش توی عکس شبیه کودکیِ نویسندهایست که قرار است یک جایی در فردا خودکشی کند. اما انصرافدادن توی کارش نیست. میماند، میرود. حتی اگر شده تن و روحِ زخمیِ خونپاشش را به هزار زحمت روی زمین بکشد، باز پیش میرود. مدام همین کار را کرده. فهمیده که هر رنجی، زنگِ بیداریست. اما کنارهجوییاش در عکس آدم را یادِ کهنهعکسهای مبهم و رمزآلود میاندازد که حامل خبرِ هولناکی دربارۀ آیندهاند.
با بقیه چطور است؟ توی خانه چطور است؟ توی کوچه با بچهها بازی میکند؟ مثل هر پسربچۀ دیگری از دیوار بالا میرود یا نه؟ عکس پر از حرفهای گیجکنندهایست که روراست نیستند.
پسرک بزرگ میشود
به هر حال او بزرگ میشود. دنیا جای کوچکیست. طراح صحنه را دوباره میبیند. با او دربارۀ کوچکی دنیا حرف میزند، دربارۀ اینکه «من خیلی اتفاقی یکی از فامیلهامون رو پیدا کردم اینجا، خیلی خیلی اتفاقی…» و بعد میفهمد سالها پیش توی ون با هم حرف زدهاند و او بهش گفته «شما شبیه دایی رضای من هستید».
سؤال اینجاست که چه چیزی او را بیرون از کادر نگه داشته؟ چه چیزی در آینده همچنان بیرون از چهارچوبها نگهش میدارد؟ سؤال مهمتر این است: چرا از بین همه، ایوب باید کُنیۀ او شود؟
چهرۀ معصومی که بیشتر به بچههای کمآزار شبیه است، دیر نیست که به عصیانگری نامطلوب برای اجتماع تبدیل میشود. گوشش به هر موسیقیای نمیسازد. با هر آدمی نمیچرخد. از مُد تبعیت نمیکند. هر جریان عمومی و رایج را به صلیبِ چرایی و چیستی و چگونگی میکشد. از چهارچوب سنتی خانواده بیرون میزند. از ارزشهای عموها و بابا کناره میگیرد. «مرد» نمیشود.
به هر حال او بزرگ میشود و در طول سفرش ماجراهای مختلفی از سر میگذراند. بهطرزی بهتآور، زندگیاش عرضی وسیع پیدا میکند: شلوغ و پرحادثه. و اگر فیلسوف بودن همان پرسشگری دربارۀ هستی و خویشتن است، او سرانجام همانطور که دوست روانشناسش گفته به «فیلسوف رنج» تبدیل میشود و تذکره اندوهگینان و اپرای یحیی را مینویسد.
سؤال بزرگِ مبهم این است:
چرا بیرون از کادر ایستاده؟ شاید چون یک جای سفر قرار است یکهو از جاده بزند بیرون. امشب یا کِی؟ ولی او همیشه همین کار را کرده. به قولِ یکی «از جاده بیرون زدن امضای اوست». مدام بیرون زده تا همرنگ نشود، تا آلوده به آنچه همگانیست نشود. مدام تنها مانده چون هیچ همسفری پردهدریاش را تاب نیاورده.
اما در این بیرون از کادر چه رازی هست؟ چه اصراری هست؟
فنجانک دنیا مرعبةٌ
و حیاتُکَ أسفارٌ و حروب…
ستُحِبُّ کثیراً یا ولدی…
و تموتُ کثیراً یا ولدی
نزار قبانی