آنچه در ادامه میخوانید بریدهای از رمان اپرای یحیی است. ایدۀ اولیۀ رمان در زمستان ۹۶ به ذهنم رسید. ابتدا چند تکه جملۀ گنگ ظاهر شدند. جملهها سرنخ بودند. پیشان را گرفتم و به داستان یحیی رسیدم.
نوشتن اپرای یحیی در بهار ۱۳۹۷ شروع شد. تا این لحظه بیش از چهار مرتبه بازنویسیاش کردهام و خدا میداند چقدر دیگر کار دارد. خبر بد این است که اصلاً نمیدانم تمامش میکنم یا نه، سر و شکل میگیرد یا نه، کتاب میشود یا نه.
نویسنده همیشه پا در هواست.
مکاشفه یحیی
مکاشفۀ یحیی که خدا او را خواند تا آنچه را باید بداند بداند و آنچه را رویدادنیست بر دیگران بنمایاند. نیکبخت خوانندگان این کلام؛ اگر مضمونِ آن را دریابند که نوشته را راز بسیار است.
از یحیی به فرزندانِ آدم: سعادت و رهایی بر شما، آن سعادتی که از سوی اوست، او که خود با نور و کلامش خود را به شما شناساند و بینیاز است از هر حجت و آیتی که غیر او باشد، او که هست و بود و خواهد بود و او را پیش و پس نیست و او را حدودی نیست و پیراسته است از هر آنچه برشمردنیست؛ چه گفته آید و چه ناگفته نهفته بماند.
چنین خواست تا من، یحیی، برادر و همسانِ شما، مسافری چون شما و تنها چون شما، بهسببِ غفلتم، لختی در سرزمین حیرت بمانم. اینک عقابی سرکش، آهویی گریزپا و برّهای مطیع گم کردهام.
من، -بندۀ ناچیزِ خدا؛ همانم که در میانِ شما بانگ میزند «سادگی پیشه کنید تا راهِ خداوند را هموار سازید».
شبی از شبهای خدا، فوجی از ابر آسمان را آکند و مهتاب را فروگرفت. ناگاه بانگی از میانِ ابرها برخاست: «من الف و یاء هستم، من آغاز و انجامم. بر اینجا بر شدی تا ببینی. بنگار آنچه را دیدی و آنچه را خواهی دید و آنچه را بعد از این روی میدهد».
صدای رامناپذیر، چون غرشِ آبشار، از فرادست بانگم زد: «یحیی! تو را برای خویش پروریدم. باشد که زین پس گواهی بر کلمۀ انسان باشی».
ناگاه نقبی در آسمان و حفرهای در زمین روح و تنم را بلعید. جذبۀ آسمان روحم را میکشید و تنم را زمین. روح بر تنم میلغزید و بندبندم را ترک میگفت. تنم پوچپنجه میزد و تمنای بیسود میکرد. روح گریخت.
سپس نبودم، مگر جایی بیرون از زمینی که زیسته بودم و فرای زمانی که میشناختم. در خلأیی بیمانند که هرگز روایتگری روایتش نکرده است- آوای پرخروش باز چنینام خواند: «تو را آزمونیست؛ چنانکه پیش از این بر تو خوانده بودیم حکایتِ آن مردِ بیسر را و آنچه را که کندزبان چشید، یا قصۀ آن نیکبختِ خاکنشین را، و آن قصۀ دیگر، قصۀ ندادهنده در دلِ ماهی را. پس چنین باد که نگارندۀ کلمۀ انسان باشی».
بادی سرد میوزد. عقابی سرکش، آهویی گریزپا و برّهای مطیع گم کردهام. «و چون بردبار نیستی، کلمات از تو دریغ میشود؛ تا وقتِ معلوم. پس ببین آنچه را دیدنیست».
پس بانگِ شکُهمند خاموشید. ابرها پس رفتند و مهتاب را برابرم یافتم که بر تپۀ هلالی نور میبخشید. باد فرونشست. صدایی نبود و جنبشی نبود. سکوت شد، سکوتِ آفرینش.
سپس ستارگان پدیدار شدند و چشمهای در فرودستِ تپه تپید. بادْ بازجنبید و خار و خاکِ تپه را رُفت و سپس زنجرهها آوازشان برخاست و سپس سیاهیِ زنی بر تپه خرامید. بار فرو انداخت و به دیگر سو خرامید.
بار سر برآورد و دیدم تیرگیاش را که پشت به مهتاب قامت میافراشت و شعلهای در سینه داشت و میسوخت و قامت میافراشت و میسوخت تا عاقبت فروافتاد و خاکستر شد. سپس بادی وزید و خاکستر را ربود. زن بازگشت و بار بر زمین فروهشت و گذشت. فرزندش قد افراشت و شعله به این سوی و آن سوی انداخت و خود سوخت و خارزارِ تپه سوزید و باد همه را ربود.
دیگربار زن بازگشت و باری دیگر گذاشت و گذشت. بار دهقانی شد و خیش بر گُرده بیانداخت و تپه را خراشید و بذر پاشید. در این هنگام زمین غرّید و مهتاب به سرخی گرایید. کشتزار رویید و هر بذر گیاهی شد گونهگون.
بذرکار جملۀ گیاهان را آب خوراند و جملگی را بچید جز یکی. و آن یکی قدافراشت تا عقربی شد با سرِ افعی و شیردانِ راسو. زارعِ خویش را فروگرفت و تن به دورش پیچید و نیش بر سینهاش فرونشاند تا هلاکش کرد و سپس بر دسترنجِ دهقان نیش نشاند.
خونِ دهقان کشتزارش را سیراب ساخت و بذرها بازروییدند و آن زن از تپه بیرون شد و به تیرگی خزید.
زمین غرید و تپه گردید و مهتابْ جلوه بازیافت. امیری شولاپوش بر تپه برآمد؛ با بندگانی که جملگی دختران بودند و کمندی از گردنِ هر یک به دستِ راستش و تازیانهای در دستِ چپش. ایشان را تازیانه نشاند.
ناگاه مهتاب رویسرخ شد و زمین یکسر شیون شد. زمین یکسر شیون بود تا امیری از دیگر سویْ بر تپه شد با بندگانش که همه از پسران بودند و کاسهدانِ سر و دیدگانشان تهی بود. زمین از شیونِ آنان میغرید تا آن دم که تپه روی گرداند و سکون بازگشت.
چون تپه آرام گرفت، در سوی راستِ تپه، اورنگی برخاسته دیدم و سلطانی بر آن و در دو سویش درّندگانی با تنِ سگ و چشمانِ خفاش و پوزۀ گرگ و گردنآویزی از خاک و دستانی از انسان و در دستانشان گوسفندانی با سرِ کفتار و چشمانی بینور که به دریدنِ خویش مشغول بودند.
از آن سویْ سایۀ کولیای بر تپه، پشت به ماه پدیدار شد و رقصیدن گرفت. سپس امیرِ دختر از تیرگی به نزدِ او آمد. چون پیش میآمد چراغدانی به دست داشت. آنگاه که به دختر رسید و ماه را یافت، پشت به ماه ایستاد. چراغدان بر زمین زد. از نورش شعلهای بر تپه برآمد. سایۀ امیرِ دختر را میدیدم که با او سخن میگوید. دختر را بهعتاب بر زمین زد. سپس او را بر پا ایستاداند و قلوهسنگی بر پشتش بار کرد و مُهر بر شرمگاهش نشاند.
امیرِ دختر حصاری ساخت و کولی را به بند کرد. دختر دهان فروبسته بود و هیچ نمیگفت و باربردوش اطاعت میکرد.
امیرِ دختر باز به سیاهی شد. دخترْ در نهان دهان گشود و آتشِ تپه را فروبلعید. امیرِ دختر بازگشت و حصار را فرازتر ساخت و باز فرازتر و فرازتر تا چون دختر قد افراشت، او را حصار باشد. سپس مردم به تماشا آمدند و امیرِ دختر را تشجیع کردند و برفتند و امیرِ دختر نیز رفت.
کولی در حصار یکه ماند. به رقص شد. سایۀ کولی میرقصید و به تابِ تن، بر شرمگاهِ خویش سجدهکنان بوسه میزد. تا که مُهرِ امیرش تباه شد.
عقابم و آهویم و گوسفندم را از رقصِ دختر شوری در جان پدید آمد. از سینهام بیرون شدند. دختر دهان باز کرد و شعله بر تپه دمید. آتش گُر گرفت و پرهای عقابم را سوزاند و دودی به هیئتِ خورشید برآمد. باز گر گرفت و چشمانِ آهویم را سوزاند و دودی برخاست و آن دود هیئتِ دختر باکرهای بود با شیردانهایی پرمایه.
شعلهْ بازْ زبانه کشید و برّه را سوزید و دودش قامتِ جوانی بود. امیرِ دختر باز آمد و بر عقاب و بر آهو و بر سوختۀ برّه سنگ انداخت و آن دو برفتند و آن دیگران بماندند.
اژدهایی و از پسِ آن اژدهایی و از پسِ آن اژدهایی بر فراز تپه شدند و بر اورنگ و سلطان و مردمش شعله فشاندند و آن همه را بسوختند و زمین را یک سر آتش کردند و پرچم افراشتند. و آن اژداهان سه تن بودند. یکی از دلِ خاک برون خزید، یکی از بیرون بیامد و دیگری از دلِ مردهنورِ مهتابِ رو به غروب برخاسته بود.
آنکه مارگون از دلِ خاک بیرون خزیده بود چون کِرمی بود سختتن و کوردیده و از تنش چرکآب میچکید. و آنکه از بیرون آمده بود، تنی بهمانندِ رنگینکمان داشت و چشمانی آبی و یالی زرد. و آنکه پیش از غروبِ مهتاب، از مردهنورِ مهتاب بیرون خزید، گوشواری از موش آویز کرده بود و زبان به گوهر آراسته بود.
چون پرچم افراشتند به پیکارِ یکدیگر رفتند و آتشْ تپه را پوشاند و جملگیشان را بسوخت و شعله ماند. آنگاه مردی را دیدم که بر تپه شد، با خیشی بر گرده؛ راهواری بییار که هر چه میرفت، به آن سوی تپه نمیرسید و شعله هر دم بر او نیش میزد. میرفت تا به چشمه راه یابد و راهش نهایتی نداشت.
مهتاب بالاتر سُریده بود. نرمهبادِ پُرسوزِ پاییز شِفشف میکرد و روی بوتهها مرگ میپاشید. سگهای پادگان پارس میکردند. یحیی میلرزید. قلبش پُتکوار میتپید. باد میزد به زیرپیرهن خیس و خنکا را تنگِ تنش میکرد. نور از بالای برجکها روی زمین و آسمان پهن شده بود و مهتاب را از جلوه میانداخت.
یحیی سر بلند کرد و ماهِ کامل را دید که نرمنرم سُر میخورد پشتِ تپه. آنقدر درشت و نزدیک بود که خیال میکردی به گِردی تپه تکیه زده. ساختمانهای سیمانی زیر ظلماتِ ماهگرفتۀ شب، پشتههای خاکستریای بهنظر میرسیدند که هر آن ممکن بود با بادِ بعدی پوش بشوند بروند هوا.
مغز یحیی آتشفشانِ تصاویر بود و خروجی نداشت. دستش سست شد. کاغذ را میدید و هیچ کلمهای را نمیشناخت. نرمنرم ذهنش ساکت شد. سکوت، سکوتِ محض.
بیژن از سایه بیرون آمد. دفترچه را از دستش گرفت و چشمش افتاد به نور سبزِ صفحۀ موبایل. «خداحافظ و فراموشم کن…».
مرد زل زد توی صورت یحیی و گفت: «خوشبرگشتی آقای دردسرساز. معطلمون کردی.» ازش خواست آرام باشد و به سمت در خروجی هدایتش کرد. «وسایلم، بگذار به همراهم بگم وسایلم رو ببره. منتظرمه، لااقل بگم نمیام. دوربین و کلی وسیلۀ گرونقیمت همراهمه.»
بلندگوی ترمینال بیتوقف اعلانهایی نو میخواند. مسافرین محترم پرواز…. بیژن از پشت شیشه یحیی را دید که میان سه مرد کتشلوارپوش از دری دیگر خارج شد. یک ونِ سیاه بیرون در منتظرشان بود.
«قصهات قصۀ ایوبــه. همه چیزت رو از دست خواهی داد یحیی.»
عالی بود. بازنویسی هم که داره میشه. چه شود!