رضا روی تخت بیمارستان است و من اسپند روی آتش. ما دیر دیر حرف میزنیم، کم از هم خبر داریم، کم کار به کار هم داریم. رابطۀ ما، همانطور که پیشتر هم نوشتهام، رابطۀ دوستانهای نبوده و نیست. سانحه برای رضا امیرخانی، برای من مسئلهای شخصی و درونیست چون او، بیآنکه بداند بخشی از تاریخچۀ من است. ماجرای عصر ۹ آذر ۱۴۰۴ برای رضا امیرخانی، حادثۀ سقوط با پاراگلایدر است و برای من، خشبرداشتنِ تکهای از تاریخچه و گذشتهام.
از صبح ۱۰ آذر که خبرها را دیدم، ماندم چه کنم. نه پزشکم، نه یکی از رفقای گرمابهوگلستانش، نه خویشاوندش، نه چاپلوسش، نه آقا و آقازاده که بتوانم پیش بروم و کاری کنم. مثل خیلی اوقات دیگر در زندگیام، عاجزم و کاری ازم برنمیآید جز نوشتن: «رضا زود سرپا شو.»
در دهۀ ۸۰، نوجوانی بودم شیفتۀ نوشتن و خیلی اتفاقی به سایت لوح برخوردم و از آن روز شدم مخاطب وفادار سرلوحههای رضا امیرخانی؛ سرلوحههایی که شعلهای بر شوق نوشتنم بود و آن نوجوان پرشور ر هر هفته قبراق میکرد.
قبلتر گفتهام که رضا به گردن نسل من حق دارد. او جایی گفته بود «ما فرزندان زن زیادی جلالیم» و من گفتهام «ما از لای الواح رضا امیرخانی بیرون خزیدیم» و هر کدام یکوری رفتیم. برخی نوشتند و نویسا ماندند، برخی کاسب شدند، برخی ریاست گرفتند، برخی از جادۀ ادبیات بیرون زدند و برخی هم ماندند و خرد شدند. ولی در هر حال، رضا امیرخانی، بیآنکه ادعا و عمدی داشته باشد، پیغمبر نسلی از مشتاقان نوشتن پس از انقلاب است. اگر نوشتم و نوشتنم تا امروز امتداد داشته، جرقهاش را مدیون رضا امیرخانیام.
او تکهای از تاریخچۀ من است و خدا کند زودتر از جا برخیزد… و این مسئلهای شخصیست.




