موتور را در کوچهای فرعی تند میراندم و حواسم به خیابانِ اصلی پیشِ رو نبود. به گمانم آن لحظه داشتم جملاتِ اولیهٔ این نوشته را میچیدم و پاک میکردم و باز میچیدم تا دعوتِ حسنِ عزیز را برای نوشتن اجابت کنم. پنج متر مانده به تقاطع، ناگاه از فکر بیرون جستم و یادم آمد در معرض خطرم. ترمز کردم؛ با تمامِ قوا. موتور کج و معوج شد و عنقریب بود که چپه شود. در کسری از ثانیه طرفین را پاییدم. عابری نمیآمد. پرایدی نقرهای سرِ تقاطع توقف کرده بود و گفتم: یا بخت و یا اقبال. میتازم بلکه کسی نیاید. و تاختم. چرخِ جلوی موتور به عافیت به آن دستِ خیابان رسیده بود و از گزند گریخته بود که ضربهٔ سپرِ جلوی پیکان را روی چرخِ عقب حس کردم. موتور سرنگون میشد و تنها تدبیری که در آن ثانیهها به مغزِ معلق در هوایم آمد این بود که خودم را تا میتوانم از موتور جدا کنم و بگذارم هرچه میخواهد بشود بشود. امیدوار بودم با این کار وزن موتور روی پایم چپه نشود. و نشد. کل این ماجرا در کمتر از سی ثانیه واقع شد. شکرِ خدا زخمی برنداشته بودم و جز کمی کوفتگی آسیبی ندیده بودم. کمکفنر سمتِ چپ شکسته بود و از جا بیرون زده بود. جاپایی عقب سمتِ چپ از بیخ و بن شکسته بود و جاپایی جلو هم کج شده بود. موتور را رساندم به نزدیکترین تعمیرگاه و رفتم سرِ قراری که صبح و پیش از دیدنِ پیغامِ حسن مدارش کرده بودم.
اندیشیدن به موضوعِ وبلاگ، امروز ظهر حدود صد و پنجاه هزار تومان برایم آب خورد. و این همهٔ هزینههایی که تا امروز پرداختهام نیست. برخی از هزینههایی که از اوایل دههٔ هشتاد بابتِ وبلاگنویسی پرداختهام ریالی بوده است و بیشترش هم معنوی. به گمانم از سالِ 1381 وبلاگ داشتهام. آن وقت پانزده سالم بود. نامِ اولین وبلاگم که پرشینبلاگ میزبانش بود از خاطرم رفته است. کمی بعد، وبلاگی به میزبانی میهنبلاگ راهاندازی کردم و نامش را «یادداشتهای سوخته» گذاشتم. چند سال آنجا بودم که یک روز کرکرهاش را پایین کشیدم و اندکی بعد وبلاگِ «پاکتها» را در همان میهنبلاگ هوا کردم. و در آنجا بودم تا وقتی به آستانهٔ انتشارِ کتابهایم رسیدم و از مدتی قبل بساطِ «کاغذ استنسیل» را پهن کردم. در همهٔ این دوران، اندیشه و روحیهام در حال گذار بوده است.
اگر برای برخی دورهٔ وبلاگنویسی از اوایلِ دههٔ هشتاد تا امروز، دورانِ بالندگی بوده است، عصرِ وبلاگنویسی من (در عینِ همزمانی با آنها) گواهِ دورهٔ گذارم است و شاید به همین دلیل بایگانی وبلاگم مسلسل نیست و خانه به دوشی کردهام. این دوره دورهٔ گذار از بنیادگرایی به «شوقِ کشفِ تعادل و انصافگرایی» بوده است. شاید بتوان این دوره از زندگی را «دورهٔ رشد و تغییر» نامید. دورهای که دریچههایی جدی و تأثیرگذار به روی زندگیام گشود. بسیاری از دوستیها و آشناییهای من مربوط به دورانِ وبلاگنویسی است. اینترنت برای همگرایشهای من، نعمتِ نوظهوری بود که فرصتِ ابراز عقیده و گذر از محدودیت را فراهم میکرد.
وبلاگنویسی هیچگاه اعتبار و شغل و آبرو نبوده است. وبلاگنویس لزوماً «باسواد» نیست. اینها را تیتروار میگویم تا مبادا یابو برمان دارد. اما خیلیها از وبلاگ شروع کردند و به جاهایی که لیاقتشان بود رسیدند. خیلیها این حرفها را نمیفهمند؛ چنانکه مدتی قبل وقتی در مجلسِ معاونِ یکی از وزرا مهمان بودم و گفتم «ما در مجلس اموات نشستهایم و از روزگاری که بر ما رفته است بیخبریم» به طعنه گفت که «این نوستالژیبازیها را بگذارید کنار.» ما نسلی هستیم که اولین جرقههای فناوریهای نوپدیدِ ارتباطی را در پیِ قتلِ عامِ فناوریهای سرد تجربه کردیم. ما یک برههٔ مهمِ تاریخ را شاهد بودیم: دورهٔ نابودی کاست و آتاری دستی دکمهای و گذار به نوآوریهای ارتباطی، گسترش اطلاعات و افسارگسیختگی ارتباطات. ما پهنهٔ آخرین «محدودیتهای اطلاعاتی» را پسِ سر گذاشته بودیم و لبِ مرزِ «هر کس یک رسانه» ایستاده بودیم. واردش شدیم. با وبلاگنویسی احساس غرور کردیم و نرمنرم به دام افتادیم. روزی بر ما گذشت که اندیشیدن و اندیشهورزی در وبلاگستان را پسِ سر گذاشتیم و به «انسانِ فالوور» و «انسان لایکر» تبدیل شدیم. ما اسکرولبازهایی شدهایم که دیگر فرصتِ اندیشیدن نداریم. و حالا بر مزارِ وبلاگستان میگرییم و مجلسِ انسی برپا کردهایم تا خاطرهگویی کنیم.
حال و روز وبلاگنویسیِ امروز خوب نیست. همینکه هر چه زور میزنم نمیتوانم سطری به این سطور بیافزایم (با اینکه پر از خاطره و حرف و فکرم) گواهی میدهد که وبلاگنویسی رونق ندارد. پیشتر دربارهٔ این موضوع چیزهایی نوشتهام که در بایگانی وبلاگ پیداشدنیست. غرض احترام کردنِ حسنِ عزیز بود. باقی باشد برای وقتی که شاید حال و روزِ خودمان و وبلاگمان بهتر شد.
رفقا! اگر شما هم دوست داشتید بنویسید؛ شاید قدمی باشد برای جان گرفتنِ دوبارهٔ وبلاگستان. با شما هستم، با احترام: احسان حسینینسب عزیزم، محمدمسیح یاراحمدی خوب، حامد هادیان آرام، محمدمهدی شیخصرافِ خوشمشرب و میثم امیری.
ممنون که نوشتید.
ممنون که بانی خیر شدید 🙂