امین زاهدی – دانشآموزِ دورهٔ پیشدانشگاهی: رمان شما اولین رمان مربوط به زمان انقلاب بود که من تا به حال خوانده بودم و اکنون احساس میکنم از قافلهٔ کسانی که این دست رمانها را میخوانند و لذت میبرند عقب افتادهام. شاید این مهمترین نکته مثبت رمان شما باشد: تشویق خوانندگان به خواندن رمان انقلاب و افزایش اطلاعات دربارهٔ آن زمان خصوصاً برایِ نسل جوان و عموماً ناآشنا با کتاب و انقلاب. هرچند خود من از بچگی -به لطف خانواده- بسیار کتابخوان شدم اما –متأسفانه- تاکنون طعم این جنس کتاب را نچشیده بودم و اطلاعات انقلابیم هم بسیار کم است.
چیز جالبی در رمان شما هست و آن پیشرویِ داستان و راکد نبودنش است که تعلیق پر کشش کار را برای من نگاه داشت. نتیجهگیریها و مواضعِ نویسنده (صرف نظر از درستی یا نادرستی) کاملاً مشخص و بدون حرف است و مثلاً جانب دو طرف را بهطور متعادل نمیگیرد که مبادا عدهای از مخاطبان به مذاقشان خوش نیاید و نویسنده بتواند همه را راضی نگاه دارد. تشبیهات قشنگ کار خیلی به دلم نشست. پایان داستان در بخش محاصره خانهٔ تیمِ رویایی و همزمانی افکار صالح با صدای مرموز نقال شاهنامه عالی بود. من بهقدری هیجان زده شده بودم که راه میرفتم و میخواندم و یک لحظه که دست روی قلبم گذاشتم متوجه شدم تند میزند! پایان کار هم زیبا و باورپذیر بود و هم قوت داشت. جالب این که اگر کسی دقت داشته باشد هویتِ جوانکِ ابتدایِ داستان هم مانند معمایی (که شیرینی یافتن پاسخش نصیب خود خواننده میشود) حل میشود. البته اگر من درست تشخیص داده باشم و او صابر بوده باشد! از یکدست بودنِ ادبیات و شخصیت (نه طرز فکر) افراد داستان اذیت شدم. جملات هیچ کس منحصر به خودش نبود. به سادگی میشد مکالمات افراد را جابهجا کرد بدون دستخوش ِتغییر شدنِ وقایع و کلیاتِ داستان. جملات حاج خدمتی نشانی از جا افتادگی مردی در آن سن و سال ندارد یا جملات صالح اثری از کله شقی جوانی یا حجب و حیا و سرخ و سفید شدنی از طرف مینو و یا دلواپسیهای خاص مادرانه از جانب عفت؛ هیچ کدام مشهود نیستند. در نهایت شما من را با دنیایی تازه آشنا کردید که خیال دارم در آن پیش بروم و ضمناً الان طرفدار خودتان هم هستم و امیدوارم در آینده نزدیک دوباره قلم شما چشمانم را بنوازد.
موفق باشید حسابی