آنچه در ادامه میآید، داستانِ کوتاهی است که شبِ پیش در یک نشست نوشتم. سرِ جمع، یک ساعت هم نشد. نه ویرایشی، نه بازخوانیای، نه بازبینیای، هیچ کاریاش نکردم. اوضاع مثل گذشته نیست.
دیگر کسی را ندارم که بلافاصله نوشتهام را بخواند و نقد کند و وادارم کند به بازنوشتن؛ مخصوصاً اگر داستان کوتاه باشد که اصولاً عادت به بازنویسیاش ندارم.
به هر روی، آنقدرها هم که پیازداغش را زیاد کردم داستان کوتاه کیفدستی داستانِ توسری خوری نیست. بهنظرم در مجموع خوب از آب درآمد:
کیف دستی
داستانی از حسام الدین مطهری
داستان کوتاه کیف دستی | حسامالدین مطهری
اصلِ اصلش قصه مالِ من نیست. چند سال پیش توی قطار از یکی شنیدم که یادم نیست کی بود و چه شکلی بود. حتی یادم نیست داشتم کجا میرفتم. الان خیلی سال گذشته. آن وقتها ۱۶-۱۷ سالم بوده لابد، نشان به آن نشانی که تنها رفته بودم سفر و بفهمی نفهمی کمی هم هول کرده بودم نکند یکی توی قطار کیفِ دستیام را کف برود. سبک سفر میکردم؛ مثل همین حالا که میبینی، هیچی همراهم نیست جز همین کیفدستیِ زهوار دررفته. ولی سگجان است. قدیمترها که آدم زیاد دور و برم بود بهم میگفتند «چیزنگهدار». صفتم بود. چیزهای دیگری هم میگفتند. یادم رفته. ولی آن قصه هنوز یادم است.
قضیه مربوط میشود به زنِ جوانِ سبزهرویی که لابد مثلِ خیلیهای دیگر شهرستانی بوده و یک وقت از شهرش کنده و تهراننشین نشده. این را خودِ آن بابا همسفرم میگفت. یادم است همسفرهام همه بالغ و بزرگتر از من بودند. یک جور انگار به حساب نمیآمدم چون راوی خیلی راحت همه چیز را دربارۀ دخترک گفت و هیچ هم از من پرهیز نداشت. اینکه هر شب، بلااستثنا هرشب بنا میکرده به گریه کردن و دیوارهای خانه آنقدر پوستپیازی بودند که صدایش خوابِ راوی و زنش را آشوب میکرده اولِ قصه بود. بعد گفت دخترک اغلب تنها بوده. گاهی برایش مهمان هم میآمده. هر هفته هم یک مردکی میآمده و سری به دخترک میزده و میرفته و شاید ماهی یک بار هم با هم میخوابیدند و راوی میفهمیده چون دیوارها پوستپیازی بودند. از تعریفکردنش برمیآمد که خیلی هم باجزئیات میفهمیده.
خلاصه قضیهای که تعریف میکنم اصلاً مالِ من نیست. ولی یک جور بیآنکه راوی را یادم باشد (شاید چون از شرم کز کرده بودم لب پنجره و صورتم را گرفته بودم رو به بیرون) جزء به جزء ماجرا باهام عجین شده، انگار که اصلاً خودم توی آن خانه بوده باشم.
مردم بهم میگویند تو ماجراهای تلخ را خوب یادت میماند. چیزهای دیگری هم میگویند. باکیام نیست. خب ماجراهای تلخ بیشتر یادِ همه میماند. هزارتا خوشی هم دیده باشی سرِ یک ناخوشی زمین و زمان را به هم میدوزی. ولی به این خاطر نیست که تلخی یادم میماند. تلخی مالِ آدمیزاد است، لقمۀ آدمیزاد است. مگر میشود لقمه را از یاد برد؟ خیلی زرنگ باشی، لقمه را خوب مزمزه میکنی، میفهمیاش. واسۀ همین است که تلخی را میگویم. ولی این یکی را اصلاً من هم ندیدم. منتها یک جوری به تار و پودم تنیده، انگار که بخشی از من باشد، مثل همین کیف دستی، یا حتی مثلِ همین موهای تُنُکِ سرم.
شب بود. قطار میانۀ یک پیچِ تند بود. تا چشم کار میکرد چراغی نبود جز لامپِ سرِ قطار که خیلی زود پشتِ یک تپه گم شد و وقتی هم قطار پیچ را رد کرد و کمر راست کرد، دیگر نمیشد نورش را دید. آسمان پر از ستاره بود. کیفدستیام را محکم چسبیده بودم که طرف ماجرای خلوتِ دخترک و مردک را تعریف کرد. انگار کنی کیفدستی بندِ شلوارم باشد و از خجالت و هول محکم چسبیده باشمش. خیلی خوب داستان را تعریف میکرد. تا آنجایش خیلی بیخود بود. بعد گفت: دخترک مُرد. تو شیشۀ قطار دیدم همه نیمخیز شدند. خودم هم ناغافل سرم را برگرداندم کنجِ کوپه، دمِ در که راوی نشسته بود.
یک چیزهایی ازش یادم مانده. گفت یک شب دخترک نه گریه کرد، نه سر و صداش آمد. فردا شبش هم خبری نشد. پس فردا هم. من و زنم گفتیم خب خدا را شکر این دیوانه از گریه افتاد. فردا صبحش زدم بیرون بروم سرِ کار، دیدم دمِ در آپارتمان بدجور بوی لشمرده گرفته. یک جوری که نمیشد نفس کشید. زنم که ول کرد رفت تو و هی غرولند که «چه کوفتیه؟». فکر کردیم یکی آشغالش را بد برده بیرون، یا چمیدانم دخترک خیلی به خانهاش نمیرسد.
عصر نشده بود که زنم زنگ زد دارد دیوانه میشود و بوی گند خانه را برداشته و اگر الان نیایی خبر مرگت کی میخواهی بیایی؟ از اداره زدم بیرون با این خیال که زنک دیگر دارد بهانۀ چی را میگیرد؟
همین که رسیدم توی راهپله دیدم راست میگفت بیچاره. چند بار عق زدم. چشمم سیاهی رفت و هلاک شدم تا خودم را رساندم بالا. تا من برسم همسایه بالایی هم آمده بود و درِ خانۀ دختر را باز کرده بودند و دیده بودند لختههای خون، هیچ رنگی از حیات برای آن چشمهای میشی و مژههای بلند و گیسهای مجعد نگذاشته. مرده بود. یک زیرسیگاری استیل چهارگوشِ دالبر دالبر هم کنارش افتاده بود زمین و کنجش خونی بود.
زده بودند وسط ملاجش. مرده بود. خون هی آمده بود آمده بود تا جان داده بود. لابد اولش کمی هم تلوتلو خورده، خون از فرق سرش سُریده لای موها، روی پیشانی، روی ابروها و پلکها و تلق… افتاده. مرگ عجیب رودست میزند.
وقتی اینها را میشنیدم چند لحظهای با خودم فکر کردم چرا باید شنوندۀ همچین داستانی باشم. دوباره سرم را گردانده بودم رو به شیشه. هیچ حس خوبی نداشتم ولی برای پسربچهای به آن سن و سال، خیلی افت دارد که از حرفِ بزرگترها بور بشود یا کناره بگیرد. واسۀ همین محکم کوبیدم تختِ سینۀ فکرِ خودم که هی میگفت دستشویی را بهانه کن و بزن به چاک.
قیافۀ دخترک یادم مانده. بس که راوی خوب تعریف میکرد، وگرنه اصلِ داستان را او دیده بود نه من. نوجوان که بودم تنها میرفتم سفر. کم دوست و رفیق داشتم. بزرگتر که شدم چندتایی برای خودم دست و پا کردم ولی نگهشان نداشتم. توی هر چی چیزنگهدار بودم در این یکی هیچ عرضه نداشتم. واسۀ همین چند وقت وسطِ سفرهای تنهاییام وقفه افتاد. بعد که زنم رفت و دوستهام هم رفتند، دوباره شروع کردم تنهایی گز کردن، هی از اینور به آنور. مثلاً با همین کیفدستی راه میافتم میروم بندر، ولی آنجا نمیمانم. نصفِ روز یا صبح تا شب میمانم، شب میزنم به جاده، با هر چه که شد، تریلی، نیسان، قطار، لنج، سواری، حتی موتورسواری هم کردم. بعد خودم را میرسانم مثلاً کهنوج. از آنها میروم قلعهگنج. آنجا هم نمیمانم. میزنم میروم جیرفت. از آنجا –شاید باورت نشود- یککله قصدِ یزد میکنم. خیلی سال است اینجور شدم. از همان وقت که زنم رفت.
آن موقع هنوز زن نگرفته بودم. این یکی را خوب یادم است. یارو هم همینجور جلوی من داشت از آن مردک میگفت که چند روز بعدش همانجا آفتابی شد و پلیس گیرش انداخت. همین که شنیدیم یکی کلید انداخت به درِ آپارتمان دخترک، پاورچین پاورچین رفتیم دمِ چشمی. دیدمش. خودِ مردک بود با کیف دستیاش و یک کلاه کپ. دستش هم میلرزید و هی پشتِ سرش را نگاه میکرد مردیکه.
زنگ زدیم و پلیس انصافاً فیالفور آمد پی مظنون و گیرش انداخت. کارِ خودش بود. رفیقِ دخترک، نمیدانم سرِ چی زده بود ناکارش کرده بود. از آن همه گریه باید هم میفهمیدیم با هم خوب نیستند. بعضی اوقات میشنیدم که دخترک میگفت تو دوستم نداری، کاش دوستم داشتی. مردک هم میگفت تو خودخواهی، فقط خودت را میبینی. زوجها از این حرفها زیاد میزنند؛ لااقل خیلیهایشان.
من و زنم خودمان هزاربار همین چیزها را تحویلِ هم دادیم تا وقتی که بود. راستش خیلی هم خودخواه بود خدابیامرز. فکر میکرد ملکه است و من باید عینِ شهسوار هی دورش بچرخم و او هم هر غلطی دلش خواست بکند. منتها، من آدمش نبودم.
خرداد ۱۳۹۸