جنگ قانونها را تغییر میدهد. جنگ، وطنت را به جایی که نمیشناختی تبدیل میکند. سوریها چند سال است که این چیزها را فهمیدهاند. بعضیشان فهمیدهاند و قبول کردهاند، بعضی هم هنوز دوست دارند با واقعیت بجنگند. آنهایی که واقعیت را پذیرفتهاند، لابد میدیدند که پسرکِ همکار با سپاه قدس، خانوادۀ شهدای فاطمیون را یکجا جمع کرده و پاسپورت همگیشان را دستهدسته میگیرد.
آوارگانِ جنگِ افغانستان، بیپاسپورت از مرزِ سوریۀ جنگزده میگذشتند تا عزیزی را در لباس رزم به آغوش بکشند یا عوضِ جنازهای که پیشترها تحویل گرفته یا نگرفته بودند، به زیارتِ سیده زینب مشرّف شوند. جنگ چه بازی شوخطبعانهای دارد! تولد در جنگ، مرگ در جنگ؛ تولد در وطنِ ویران، مرگ در غربتی ویران.
من دو چشمِ حریص بودم در فرودگاهِ دمشق که همۀ اینها را دید. یکیکِ صورتهای رنجکشیدۀ هزاره را از نظر گذراند. هیچ چیز هم حواسش را پرت نکرد؛ حتی گذشتنِ دخترکِ موطلایی سوری که حالا دیگر شالِ سرش را هم درآورده بود و حلقه به دستش انداخته بود و به قولتشنی نگاه میکرد که به استقبالش آمده.
به همسفرم که قبلاً سابقۀ آمدن به سوریه داشت گفتم: نمیشود مُهر ورود به پاسپورتمان نزنیم؟ دنیا است دیگر، شاید یک روز خواستیم برویم فرنگ.
آدمیزاده را ببین چطور به دنیا چنگ زده! منی که این حرف را زدم، همانکسی بودم که با دو دست لباس و چند لباس زیر و یک موبایل و شارژر و سه دفتر یادداشت، بدون یک دلار پول، با یک حسابِ ریالی تقریباً خالی، همۀ تهران را، همۀ خاطراتِ زمستانش را ول کرده بود و راهی جایی شده بود که ممکن بود برگشتی ازش نباشد. راهی شده بود تا هجرت کند و حالا فکرِ فرنگ میکرد!
همسفرم رفت پاپیچِ مردی شد که بهنظر مسؤولیتی داشت و ما تا روزِ آخر هم نفهمیدیم چه کاره است. درستش هم همین بود که نفهمیم. صدایش زد و خودش را چسباند بهش. این اولین نفری نبود که همسفرم در جریانِ سفر، مغزش را با اصرار و تکرار میسابید. اولینش همان حاجیِ جوانِ حجنرفتۀ امنیتپرواز بود که بهزور قبول کرد دِدو را با خودمان ببریم توی هواپیما. این بابا لابد دومی بود. اگر کمی عاقل بودم احساسِ خطر میکردم، که نکردم.
طرفمان پیشوند «ابو» داشت و فکر کردم چه جالب! اما بعدتر در طول سفر فهمیدم در سوریه، هر ایرانی یک اسم جهادی با پیشوندِ «ابو» دارد؛ مگر اینکه یک نفر قبل از او این «اسم جهادی» را انتخاب کرده باشد. مثلِ حاج حمید خودمان که میخواسته «ابوفاطمه» را انتخاب کند اما قبل از او یکی پیشدستی کرده بوده و بهناچار صدایش میزنند حاج حمید.
آقای ابو که لابد در وطن و سرِ کار، بهجای آن کتوشلوارِ احمدینژادیاش، سبزپوش بود و سردوشیهای قابل قبولی داشت، میانهقد بود با ریشی رنگشده و آنکادر که صورتِ گرد و سرِ نیمهطاسش را شیخیتر میکرد.
کیلومترها دورتر از خانه، خبری از سردوشیها نبود. جنگ بود و جنگ، قوانین را هم عوض میکند. همین شد که ما توانستیم بیمُهرِ ورود از گیت بگذریم و منتظرِ «رضا» بیایستیم تا با تویوتا هایلوکس سفیدِ ژاپنیاش سر برسد.
رضا سراسیمه بود و بیقرار. انگار حوصلۀ خوشوبشِ ایرانیمسلکانۀ ما را نداشت. بعداً فهمیدم زنش پابهماه است و دنبال ما آمدنش هم خارج از ساعتِ کاری و خارج از برنامه بوده. جنگ برنامۀ متولدشدنِ هیچکس را بهتعویق نمیانداخت.
وسایل را ریختیم عقبِ هایلوکس و راه افتادیم. فرودگاه دمشق در حومۀ منطقۀ شهری است و جادهاش هم بینور. با این حال، فکری شدیم کمی از شب و تابلوها تصویر برداریم؛ شاید به کار آمد. فکر احمقانهای بود و چنین تصویرهایی حتی اگر هم خوب از کار درمیآمد، مجموعهای از سیاهی بود و چند تابلوی راهنمایی.
همسفرم که کمی عربی بلد بود از رضا خواست سرعتش را کم کند. میانۀ سیاهی، وسطِ جادهای که «امنیتش تضمینشده نبود، هوسِ تصویربرداری به سرش زده بود. هنوز حالیمان نشده بود که امنیت در سوریه مفهومی نسبی است. یعنی ممکن است همانجایی که تو ایستادی، فردا یک نفر کشته شود. یا اینکه ۱۲ ساعت بعد از عبور تو، در همان جادهای که بیدغدغه ازش گذشتی و یک خراش هم برنداشتی، یک مینیبوس آدم را اسیر کنند. هنوز خیلی چیزها دستگیرمان نشده بود. نخستین شامِ شام بود.
رضا بهتقلا بهمان فهماند که جای این کارها نیست. دلش پیش زنش بود یا نگرانِ امنیت جاده؟ کسی چه میداند. از «امنیت» میتوان برای هر چیزی بهانهای جور کرد. دوربین را غلاف کردیم و رضا گازش را گرفت.
پذیرش هتل طبقۀ سوم بود و دیوارهایش همه چوبپوش. یکسویش را باز با دیوارچههای چوبی دو تکه کرده بودند و مبلمان چوبی چیده بودند و دو تلویزیون در طرفین و میزها و عسلیهای چوبیِ خاتمکاری به سیاقِ سوری. نمونههایی از هنر و صنعتگری سوری که همه از حوالیِ حلب میآمد؛ از شهرکِ صنعتیای که دیگر وجود نداشت و مسلحین شخمش زده بودند. صنعتگری چوب سوریه همینجوری خوابیده بود.
جنگ قوانین را تغییر میدهد؛ بهشرطی که سادهلوحی نکنی. وقتی مسؤول پذیرش هتل از ما پاسپورت خواست، فکر کردیم اینجا هم فرودگاه است و از فرطِ حضورِ ایرانیها، به تکهای جدا از سوریه و قوانینش تبدیل شده. نگو که پذیرندۀ هتل بهمحضِ تحویلگرفتنِ پاسپورتها دنبالِ مُهر ورود چشم چرخانده و ندیده.
عذر خواست و غیبش زد. طول کشید. نگو رفته است آن پُشت و شمارهای گرفته و دارد با مخابرات حرف میزند. این نخستین مواجهۀ ما با مخابرات بود؛ چیزی که علیالقاعده هیچوقت نباید حضورش را حس میکردیم، اما میبایست در همه حال حاضر میبود.
سوریها به ادارۀ اطلاعات/جاسوسیشان میگویند مخابرات. اینطوری شد که وارد یک بازی خندهدار با پذیرش هتل و مخابرات شدیم. همانجا جلوی پیشخانِ پذیرش، سیگارِ دوم را هم گیراندم و پیشِ خودم گفتم «آخیییش! اینجا زیرِ سقف هم سیگار مجاز است.»
لای دود و دمِ خودم بودم که یک حاجیبازاری اصفهانی با لهجۀ عملشده و لباسِ شیکوپیک آمد نزدیکای ما. به سیگارم تکهای انداخت و جوابی درخور تحویل گرفت تا بداند من هیچوقت از پاسخ نمیمانم. بعد هم رفت سمتِ نشیمن و دستۀ چمدانِ کوچکِ سفریاش را پی خودش کشید. شوخطبع بود. دو نفر همراهیاش میکردند ولی آنقدر حضورِ خودش انرژی داشت که آن دو نفر به چشم نمیآمدند. منتظر نشستند اما نه بیشتر از ما و حجمِ عجیبوغریبِ اثاثیهمان.
لابد جنگ بازاری هم برای او باز کرده بود. چرا نکند؟ مگر برای تویوتا باز نکرده بود؟ که یکیاش را بدهند دستِ رضا، چند صدتایش را بفروشند به سپاه، چند صدتایش را هم بفروشند به داعش. این وسط چند صدتایش هم از دستِ این و آن غنیمت گرفته شود یا بهدستِ راهزنها دزدیده شود و سرِ مرزِ عراق به مالخرها فروخته شود. یا مگر برای اسلحهفروشهای روس و امریکا و اسرائیل بازار باز نکرده بود؟ حاجی هم آمده بود این وسط لقمۀ خودش را بگیرد. تاجری بود که آمدن و حضورش، هیچ قانونی را زیرِ پا نمیگذاشت. راحت آمد، راحت از کنارِ ما گذشت و باز تکهای به من انداخت و پاسخی درخور گرفت و رفت که رفت.
و ما قریب یک ساعت همانجا ماندیم و عاقبت، با وساطت بچههای صداوسیما، بهعنوانِ مهمان راهی یکی از اتاقها شدیم تا پاسپورتهایمان برگردد فرودگاه و مُهر بخورد. و اینطوری شد که ما تا حدود یک هفته مسافرِ قاچاق بودیم؛ بیپاسپورت. ساکنانِ قاچاقیِ هتل که مراقب بودند گذرشان به طبقۀ سوم نیافتد تا پاسپورتهایشان بازگردد.
این نخستین شامِ شام بود. همانجا بود که یک عکس از خیابانِ سوت و کورِ مزه انداختم و رویش اسمی از سوریه آوردم و گذاشتم اینستاگرام. پیام آمد: سوریهای؟
سوریهام.
ادامه دارد…