مرور رمان تذکره اندوهگینان | محمد ثقفی در یادداشتی دقیق دربارۀ تازهترین رمان حسام الدین مطهری نوشته است:
شبی سرد و تاریک در بیابانی بیانتها، راهگمکرده و بیرمق گویی در «سیاهچالی بیحصار». مرگ نزدیک است و آخرین ذرههای توان رو به پایان، اما تسلیم مرگ نمیشود، چرا که باید به جایی رفت. کجا؟ نمیدانیم. شاید بهتر است بگوییم تلاش برای تسلیم مرگ نشدن، دریدن اسب مردهی خود و درون شکمش را پناهگاه سرما کردن و قلبش را به دندان کشیدن، حتی منظرهی خوفناک شغال و سگ نیمهجان که دندانشان در تن یکدیگر است. به سان حماسههای فردوسی که قهرمان مردمی در جدال با نیرویی کور و مهارناپذیر و پیشبینینشدنی تلاشی مذبوحانه میکند و سرانجام تقدیر است که مسلط میشود.
این تصویرسازی تأثیرگذاری است که حسامالدین مطهری در ابتدای داستان «تذکره اندوهگینان» نقش میزند. گرچه عارفی خارکن، «عبدالله» افتاده در بیابان را نجات میدهد ولی تمام آنچه در داستان خواهید خواند در همین توصیف ابتدا خلاصهشده است: حرکت کردن نه از سر امید که از ترس استیلای ترسناک ناامیدی بر آخرین روزنههای دل، حرکتی که گرچه عبدالله تظاهر میکند امیدوارانه است ولی خواننده حس میکند که ناامیدیاش عمیقتر است، هرچند ظاهر متن سعی کند چیز دیگری وانمود کند.
تذکره اندوهگینان پس از رمان «کلت۴۵» و مجموعه داستان کوتاه «درخت به» آخرین داستانیست که حسام منتشر کرده است. این داستان در قالب یک تذکرهنویسی است. تذکرهای که در قرن چهارم نوشته شده، چند قرن بعد کسی نسخه را به دست آورده و مقدمهای بر آن نوشته و در دهه شصت نویسنده و چند پژوهشگر خیالی ادبی آن را یافته اند و بعد از تصحیح منتشر کرده اند. ظاهرا دو نسخه متفاوت یکی موجز و با نثری فاخرتر و شبیهتر به تذکرههای آن ایام و دیگری تفصیل داستان با نثری رقیقشدهتر. در جایجای متن اثر اعمالنظرها، سانسورها و حاشیهنویسیها در طول قرون مانده است که هنرمندی حسام برای القای خط اصلی داستان است. این که صورت نوشتار چهقدر به نثر تذکرههای آنقرون شبیه است را متخصصان باید بررسی کنند، ولی برای خوانندهای که سابقه خواندن تذکرهها و متون پارسی آن قرون را داشته باشد، نثر این داستان -مگر در بخشهای محدود و واژگان خاص- باورپذیر و هماهنگ است:
«در آغاز نور بود و جز نور نبود. تا که غم پدید آمد. و من عبدالله بودم در حیرانی، به سفر شدم در حیرانی تا بیابم رازِ شادمانی. جان به لب آورده در سجنِ سیهروی دیوِ شب راه پیمودم. بگشتم و مرکب براندام و از ظلماتِ جهل به ظلماتِ دشت برسیدم. جان در هلاکت بود اگر مانده بودم، جان هلاک میشد اگر جوانمرد دستگیرم نمیشد.»
گرچه داستان به نثر قدیم است و در زمان قدیم میگذرد اما دغدغهاش بسیار جدید است، دغدغهای محصول قرن معاصر: انسانِ تنها و ناامید، یک آنارشیست سرگشته. انسانی که ناامید میشود، اما نه برای اینکه امید را در عشق یا نحلهای عرفانی بیابد، ناامید میشود و ناامید میماند، هرچند داستان به ظرافت با حواشی عارفانه و عاشقانه، داستان را در بافت قرون ماضی جای دهد و با آن عبدالله داستان را به حرکتی وا دارد که در پایان داستان هم ادامه یابد ولی نمیتواند ناخودآگاه عبدالله را پنهان کند: ناامیدی.
در اشعار فارسی شبیه این معنا زیاد دیده میشود. گرچه شاعر به امید و تحرک دعوت میکند و احتمالا خود نیز از استخدام عبارات چنین اراده داشته است ولی از پس کلمات گویی باطن سخنش که همان ناامیدی اصیل است برون میتراود:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
وگر مراد نیابم به قصد وسع بکوشم
این به راه بادیه رفتن گویی از پیش معلوم است که به بادیهای نمیرسد، اما شاعر نمیتواند هول ویرانگر نشستن و در ناامیدی غرق شدن را تحمل کند، پس به راه میافتد. به راه ناکجا آباد.
شاید خیام کمی صریحتر سخن میگوید. اما در صراحت او نیز، جرئت تصریح به ناامیدی نیست:
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
خیام زندگی در لحظه را پیشنهاد میدهد و شیرینی مستی و خوشی لحظات را. خوشیای که به خوبی، رنج از ناپایداری و ناامیدی اصیل را نشان میدهد. این شراب اسباب خوشی نیست، تلخ است، تنها اسباب فراموشی است، خیام راهحل سعدی را که تلاش بیفایده است نپسندیده و به جای آن فراموشی را پیشنهاد میکند. فراموشی، چرا که از این غم غربت گریزی نیست.
ایران ناپایدار، عرصهی تاختوتاز قبایل و برآمدن و سرنگونی یکبارهی شاهان و دورههای متناوب استبداد و هرجومرج ارمغانش برای مردمان یک غم عمیق بوده است: هیچ چیز پایدار نیست، هیچ خوبی و زیبایی و لذتی معلوم نیست که ناگهان به زشتی و رنج تبدیل نشود و امیدی به بهبود اوضاع نیست. برای ایرانی چاره عرفان و شراب بوده است: فراموشی. اما عبداللهِ حسام متفاوت است.
داستان حسام عمیقا ایرانی است. نه صرفا چون در ایران میگذرد و به سبک تذکرهنویسان قرون ماضی نوشته شده و نه تنها چون ابنسینا و ابوالحسن خرقانی در آن رفتوآمد کرده اند؛ ایرانیست چون با غمغربت و حس ناامیدی ایرانی آغشته است، این غم در تمام داستان هست و گرچه پیرشرابخوار و ابنسینای حکیم و ابوالحسن خرقانی عارف و از همه مهمتر محبوبی فاطمهنام امید میپراکنند، اما این ناامیدی اصیل در باطن داستان استمرار مییابد. گویی عبدالله و راوی میخواهند داستان را به امید منتهی کنند اما داستان آنها را لو میدهد و حقیقت را از پس ظاهرش نشان میدهد.
حسام در تراژدی کلت۴۵، نابودی زندگی را به دست سیاست و ایدئولوژی را نابودکنندهی روایت کرده بود. خانوادهای در سالهای پایانی رژیم پهلوی که پدر و مادر عضو مجاهدین خلق هستند، پدر کشته میشود و مادر باردار دستگیر میشود و دختر و پسر در دو خانواده جدا و بیخبر از هم بزرگ میشوند. پس از انقلاب دختر درخانهی تیمی مجاهدین با گلولهی پسر که کمیتهای شده کشته میشود و پسر به دست مادرش که از زندان آزاد شده. پسر سرانجام به دست برادر کوچک نادیدهاش کشته میشود. در پسزمینهی این داستان نیز، همان حس غربت و ناامیدی ایرانی هراز چندی سرک میکشد. حسام سعی کرده بود با روایت اتفاقات پیش و پس از انقلاب و ماجرای مجاهدین خلق بستری مناسب برای ایدهی اصلیاش بیافریند اما این حواشی، دست و پایش را بسته بود و داستان را پایین کشیده بود.
برخلاف کلت۴۵ حسام دست خود را در تذکره اندوهگینان بازگذاشته است. پیشینههای فرهنگی و اجتماعی ایران بستری شده برای همان حس غربت ایرانی و از این جهت با سازگاری تمام به نتیجه مطلوب رسیده است: گویی عبدالله همان ایرانی ناامیدی است که در بستر حوادثی که همه میشناسیم درگیر این غم غربت شده است. آن ایرانی که در چنگال رزمجویان مستبد و خونریز ایلاتی اسیر است. همان ایرانی که زاهدان و صوفیان عتابش میکنند و مسیر خود را راه نجات و باقی را گمراهی میدانند (همان حاشیهنویسانی که تذکره اندوهگینان را سانسور کرده اند و گاه بر سخنانش که وصف دل است با سلاح قرآن و حدیث تاخته اند)، عارفان اندوهش را مرکبی به سوی شادی و رستگاری میانگارند، حکیمان به تعقل دعوتش میکنند، شرابخواران که ناپایداری غم و شادی را میپذیرند و شراب فراموشی تجویز میکنند؛ در این میانه این غم غربت است که پابرجاست. عبدالله منزلبهمنزل میرود و – مثل شازده کوچولو که ساکنان سیارههای گوناگون را وصف میکرد- مردمان بلاد را وصف میکند، مردمانی متفاوت با اوصافی آشنا و ایرانی.
البته حسام گروههای شورشی و حکیمان را یککاسه کرده است و ابنسینای او بیش از همان حکیم آشنای نابغه و سازگار با دربار، تبدیل به یک مسلمان انقلابی مانند ناصرخسرو یا عالمان اخوانالصفا شده است.
شاید تذکره اندوهگینان بیش از آنکه قصدی سیاسی یا فرهنگی در پس داشته باشد، خود بیآلایش حسام باشد. نقل است که داستان «در سرزمین محکومان» کافکا با وجود اینکه تماما سیاسی شناخته شده است و بهحق در این حوزه هم موفق بوده، تنها شرحی از احوال درونی کافکا در یک جلسه خواستگاری است، جلسهای که با سخنان تند دیگران تحقیر و شکنجه میشده ولی نمیتوانسته پاسخی بدهد. مسائل سیاست و اجتماع برساختهی احساسات درونی تکتک ماست و ذکر احوالات سادهی درونی ما بهتر و باورپذیرتر از رویکردهای ایدئولوژیک، جامعهی را توصیف میکند. حسام در تذکره اندوهگینان از غم غربتاش میگوید و اینچنین میتواند ایران و ایرانی را توصیف کند، اما در کلت۴۵ توصیف خود از تزاحم ایدئولوژیک نابودکنندهی زندگی را با خروج از دنیای درونش تا حدودی ابتر میگذارد.
حسام مانند داستانهای پیشیناش هم در استخدام واژههای خیالانگیز توانمند است و هم در توصیف احوال درونی و اوضاع بیرونی. در بخش ابتدای داستان که شاید خلاصهای از تمام داستان باشد حسام به خوبی حس ترس و تنهایی و ناامیدی را با توصیف عبدالله گمشده در بیابان منتقل میکند:
«دندانک مردهدم جان بینایش را میکوفت. تار و پود رخت ناچیزش یکسر چون بلور یخ بر تن نحیفش چسبیده بود. رمقی نداشت دندانها را به هم بفشارد و آرامشان کند. جنبش بیامان دندان و زنخدان هوفهوف باد بیرحم را رگهرگه میکرد. مهتاب با آسمان قهر بود و اختران را قوت روشنیبخشی نبود. هوا ابری بود، سیهفام و تر و پرشهوت. باد میتوفید و آشقین و سوارش را میجنباند، گفتی شبحی بود که شریرانه پس میراندشان و پس میرفت و هولناکتر بازمیگشت.
تا پلکهای ماسیدهی جوانک نرم روی هم میافتاد، به سیاهچالهی کابوس فرومیغلطید. با ضربلرز دندانها از وهم به وحشت مجسم اندر میشد و رو به سیاهی بیانتها دیده میگشود. باد سرد به نیش زوزهی شغالان جلا میداد. دستهای شغال میخواند و فوجی از دیگرسو پاسخ میداد…
… رمقی نبود. به دل اندر نه امیدی و نه دعایی. اما غم بود: هین میزد که صدای قدم مرگ را هش دار. مرگ تنها میآمد، توشهای نداشت، حتی برای بردن مرد مرکبی همراه نیاورده بود و حال نزار جوان او را از هر دستافزاری بینیاز میداشت.»
او همچنین میتواند به خوبی مفاهیم انتزاعی را در قالب کلماتی آسان و عباراتی اثرگذار بیان کند:
«عبدالله میخواست دست به میان سینه برد و با شکافتنش از غم درون رهایی یابد. به سینه اندرونش گاه کبوتری زخم به تن سر به گریبان میگریست و گاه درندهای میغرید و بر قفس میکوفت.»
«مگر ما که هستیم؟ همه مرغانیم، به طمع دانه از آشیانه به در شدیم و نیافتیم. چون آهنگ خانه کردیم نیافتیم. پس به حیرت شدیم.»
«زیستنم جزغم نبود وآنچه همه گفتند خیال است و آنچه شنیدم خیال. هر صبح که بدمد تکرار است و هر لحظه تکرار اندوهی در جامهای نو.»
«ایمانش آغوش نداشت، سپر و گرز داشت.»
«آسمان آبی، دریا بود و ابر موجموج بیخلل، روان بر بینهایت متراکم پشت به پشت هم. گویی موجوار برخاسته بودند و ناگاه پرسیده بودند چرا؟ به کجا؟ و مبهوت بر جای مانده بودند.»
تذکره اندوهگینان داستانی صمیمی است، انگار داستان خود ماست، چرا که داستان ایران وایرانیست، صادقانه و دوستداشتنیست چون از دل برآمده و مانند دیگر آثار حسام نثری استوار و روان و شیرین دارد.
عبدالله داستان، «در بیابان تنهایی» است و « ایستاده بر دروازه دگرگونی». خود میگوید: «هر آنجا که به تردید رسیدی، در آستانهی آغازی و چون پرسیدی در آغاز خواهی بود.» اما این آغاز اندوه است، اندوهی اصیل و آشنا که که پایانی ندارد: «رمقی نبود. به دل اندر نه امیدی و نه دعایی. اما غم بود.»