پیش از داستان: فروردین ۱۳۹۷ تازه چند روز میشد که از سفرِ سوریه بازگشته بودم. مدتها بود داستانی ننوشته بودم و بهقولِ فرنگیها Writer’s Block رُسام را کشیده بود. از سفر که برگشتم، راهِ نوشتن باز شد. داستانی نو نوشتم و کمی بعدش «تلألو رومی فیروزه» را نوشتم و از خردادماه هم نوشتنِ رمانِ جدیدم را شروع کردم که این روزها گذاشتهام خوب خیس بخورد تا بنشینم پای بازنویسیاش.
امروز روزِ عید قربان است. روزِ «گذشتن» برای رسیدن به مقامِ «کشفِ اسرار». داشتم به فلسفۀ قربانی (کندن از خود) فکر میکردم که یادِ این داستان افتادم و بد ندیدم به همین مناسبت، داستان را بهطور عمومی منتشر کنم تا هر که دوست داشت بخواند. و اما تلألوی رومی فیروزه:
چشمهایم را که میبندم یک صفحۀ سفید پر از فیروزه میبینم. دو هفته گذشته. سفر که بودم، انگشتر همراهم نبود. توصیۀ ممد بود که «زلمزیبو همراهت نبر.» خوب گفته بود. نبردم ولی شصت روزِ تمام از مچِ دست تا انگشتها احساسِ لختی و عوری میکردم. نه عقیق باهام بود نه آن فیروزۀ کذایی. نه دستبندِ کیاگالری به مچم بود نه ساعتِ سوییسیام.
آنجا که بودم دلم برای هیچچیز و هیچکس تنگ نشد الّا انگشترها و ساعت و دستبند.
اگر بگویم همۀ شصت روز دلتنگشان بودم پرت گفتم. راستِ راستش از وقتی حلب بودیم و با آخوندِ مقر دست دادم دلم هوایی شد. انگشترِ فیروزهای داشت که خلوص و جلای فیروزهاش فرسنگها با سنگِ نگینِ من فاصله داشت. نگینی بود برای خالی نبودنِ عریضه و استحبابِ آخوندی، اما خب فیروزه بود و دل میبرد.
همینکه پایم روی سالن ورودی فرودگاه امام سفت شد هوسشان را کردم. عجیب بود. فردا صبحش با ممد قرار گذاشتم. بخشیدنِ انگشتر از سرِ ادای زُهد بود یا محبتی که بهش دارم؟ تا گفت: «چه قشنگه» درآوردم و انگشتش را بهزور گرفتم و فیروزۀ رکابِ صفوی که خودم نگینش را جوریده بودم و خودم داده بودم رکاب برایش ساخته بودند نشاندم به انگشتِ انگشتریِ دستِ راستش. «مبارکت باشه داداش.»
چشمهایم را که میبندم یک صفحۀ سفید پر از فیروزه میبینم. هی اقبالم را سرکوفت میزنم که اگر یک روزِ دیگر شیراز مانده بودی، شنبه میشد و نگینفروش بازمیکرد و دوباره مشتریاش میشدی. دریغ دریغ که مجبور بودم برگردم.
در خیالم، صفحۀ سفید پارچۀ حریریست که به شیری میزند و نوری مصنوعی برق بهش انداخته. وسطش پر است از فیروزههای ناب. بعضی از بعضی نابتر: تماممغز و خالص. بعضیشان رگههای کهکشانی دارند. بعضیشان رگههای سادۀ دلفریبی دارند؛ انگار مثلاً کلمهای به خطِ سومری باشند. این رنگِ وسوسهگر از بچگی هر جا به چشمم آمده ولوله به جانم انداخته؛ کاشیکاریِ مسجدشاه و میناکاریِ اصفهان و ریزهکاری گنبد سلطانیه و روسریِ دخترهایی که دلم خواسته بروم بهشان بگویم «چه زیبایید» و نگفتم.
میگویند فیروزه آرامشبخش است و نورِ دیده را زیاد میکند. خودم خواندهام دعا را به استجابت نزدیکتر میکند. برای فرزندآوری هم خوب است. اما هیچکدامِ اینها به دردِ من نمیخورد. آرامش هم بهم نمیبخشد. ولوله به پا میکند. شاید این را از عزیز ارث برده باشم که هر وقت فیروزه به دستم میدید چنان دلبری میکرد و قربانِ انگشت و انگشترم میرفت که وا بدهم و بفرما بزنم. فیروزه زیاد داشتم ولی این یکی حقاً لعبتی بود.
تا چشمهایم را میبندم یک مُشت فیروزۀ تراشخوردۀ وسوسهگر میآید جلوی نظرم. اگر به من بود، سینۀ زنها را هم فیروزهرنگ میآفریدم و به رومن گاری هم میگفتم وقتی داری لیدیال را وصف میکنی هی نگو سینههای بلوری، بنویس گویهای فیروزهایِ برّاق. اینطور شاید بختی هم برای اُلد سیلیِ بختبرگشته کنار میگذاشتم تا رمانتیسیسموار قربانصدقۀ لیدیال برود و کسی چه میداند؟ شاید ورقِ داستان برمیگشت. ولی دستِ من که نیست. هیچ ورقی دستِ من نیست.
تمامِ طولِ سفر دلم برای زلمزیبوهای دستم تنگ میشد ولی افسوس نمیخوردم. ممد با انگشترِ فیروزهای که نظیرش را هرگز ندیده بودم در کافۀ ارزانقیمتی، پشت به آفتاب روبهرویم نشسته بود. ضدِ نور بود و سر و روی پر ریش و مویش را نمیدیدم. گفت عاشق شدم، عاشقِ یکی که هیچ سنخیتی با من ندارد. گفتم ممد رها کن، دل بکن. انگشتر همچنان زیرِ نورِ موضعی میز میدرخشید. میدرخشید ولی توان نداشت دلبری کند. بخشیده بودم و سبک بودم. یک ساعت نشستیم و گپ زدیم. عینِ خیالم نبود. بدرقهاش کردم و باز هیچی. فردایش هم هیچی. پسفردایش هم هیچی. چند روز گذشت که بالأخره فکرِ انگشتر بختک شد به جانم. مشابهِ اینجور بختکها را کم ندیدم. بختکِ شلواری که نو خریدی و یکهو گیر میکند به پیچِ زمخت و تیزِ درِ حیاط و جر میخورد و همۀ فکرت را به هم میریزد یک نمونهاش است. یا بختکِ زن که زیاده نگفته باشم بدترین و زمینگیرکنندهترین بختک است. دیدهام که میگویم.
راستِ راستش همه چیز زیرِ سرِ همان آخوند است. خودش که نه، انگشترش. من رفته بودم برنگردم. رفته بودم بمانم. خاک و آب و عطرِ حلب چنان دامنگیر بود که پایم به برگشتن ازش نمیرفت. اگر به من بود یکی از چندباری که روی سنگهای قلعۀ حلب پا گذاشتم، جست میزدم و دور از نگاهِ سربازهای سوری، یک گوشۀ دنج توی یکی از همان مسجدهای چندهزار ساله یا حمامهای نیمهویران پنهان میشدم تا مرگم برسد و جسدم با خاکِ استخوانهای سهروردیِ شهید و پوکههای فشنگ و خونهای نادیدنی صلیبیون یکی بشود. اما خب مجبور بودم. مثلِ همۀ عمر، آنجا هم مجبور بودم به نماندن.
آخوند داشت میگفت سرِ شب چند نفر از بچهها رفتهاند خناصر برای تفحص و وقتِ برگشتن خوردهاند به تلۀ انفجاری. داشت میگفت دو نفر شهید شدند. یکی هم زخمی شده و افتاده. سخنورِ خوبی بود و زبانِ بدن بلد بود و هی دستهایش را به کار میگرفت. چشمهام در دلِ نیمهتاریکِ بنا، زیرِ طاق و نورِ رومیِ رأسالحسین دنبالِ فیروزه میگردید. انحناهای قرونوسطاییِ سنگها و فرورفتگی و برآمدگیِ دیوارۀ پستوها را در پسزمینه دور میزد و روی سنگها میلغزید و همهوقت فیروزه را میدید. نیمهتاریک بود. یکی کنجِ یکی از پستوها زیرِ لب دعایی میخواند و نمِ اشکی میریخت. مُفمُف میکرد. انحنای سنگها صدایش را تاب میداد و میریخت لای جملات آخوند.
تیرگیِ افسانهایِ بنای رومی رأسالحسین به فیروزه جلا میداد. یکلحظه حس میکردم وسطِ یک دیرِ پرماجرام و یک لحظه حس میکردم وسطِ مجلسِ معاویهام و هزار چشمِ مسیحی و مسلمان دنبالِ فیروزه است.
کورذوق هم که باشی این رنگ هواییات میکند. مگر آن دخترک نبود که قبل از سفر آمده بود دفتر تا محمد را ببیند؟ من و محمد داشتیم حرف میزدیم. دخترک که آمد سراغِ من را گرفت. میدانستم پیِ من و کتابم نیامده و غرضشِ رفیق و شریکم است. بفرما زدیم و نشست و دیدیم چیزی نمیگوید. ما هم پیِ حرفمان را گرفتیم. حواسم بهش بود که تمامِ مدت دارد فیروزۀ دستم را -خودآگاه و ناخودآگاه- دید میزند. خودآگاه دید میزد که واکنشی ببیند. واکنشی که نمیدید ناخودآگاهش غرق میشد در بحرِ نگین. خوب حالش را میفهمیدم. شبِ مشهدالنقطه بود و آخوند رسیده بود به اینجا که: تا جسدها زمین افتاده و صدای انفجار افتاده، اول پارسِ سگها زنجیر شده به هم و بعد صدای پاکوبشان آمده و آمده و آمده تا دیار شدند. بو کشیدند و خودشان را از چهارسوی دشت رساندند بالای تپه و وسط معرکه. سگها این چند سال عادت کردند به جنازه دریدن. رسیده بودند و راننده هر چه تیرِ هوایی زده عقب نکشیدند. خون بوده و پارسِ سگها و صدای لهلهزدنِ دهشتناکشان.
افتاده بودند روی لاشۀ تکهتکۀ بچهها. حتی معلوم نبوده کدام تکه از بدن را لای خاک و خون به دندان میکشند. مردهها هیچ، راننده باید زخمی را نجات میداده. ناگزیر سرِ کلاش را گرفته پایین و جلوی پای سگها را رگبار بسته. زخمی اینطور ازش خواسته. با همان حالِ نزار گفته اینها صاحب دارند، مالِ چوپانهای عشایرند. بزن پایین پایشان.
راننده بلدِ کار نبوده. تا به خودش بجنبد سگها رسیدند. بالأخره رگبار بسته. سگها ترسیدند و کمی رفتند عقب. زخمی زخمی بوده، نفس میکشده، تا جنازه شدن فاصله داشته. خون پاشیده روی خاک و روی صورتِ زخمی و توی چشمهاش که داشته جنازۀ تکهتکه شدۀ رفقایش را لای سنگ و خاکها و دندانِ سگها میدیده.
گرما از بدنش میرود. از حال میرود و چشم روی هم میگذارد. راننده بهخیالش طرف تمام کرده. با یک دست کشانکشان لاشۀ زخمی را میبرد میاندازه عقبِ وانتِ پر از جنازۀ تفحص شده. با آن یکی دست اسلحه را سمتِ سگها گرفته و ترسقدم برداشته تا برسد به وانت. به هایلوکسِ سفید که رسیده اسلحه را انداخته روی دوش و لاشۀ زخمی را پرت کرده. خون از پای آش و لاشِ مجروح میلغزد و میسُرد روی استخوانهای خاکی. راننده آتش میکند و هیچ حواسش به پاکوبِ دوبارۀ سگها نبوده. به نفسشان هم. به لهلهزدنشان هم. میآیند و میافتند دنبال ماشین. هایلوکس میجهد و سگها بهدنبالش. هایلوکس میتازد و سگها میتازند. هاپهاپهاپ هاااااااااااااا و با هرچه زور دارند، با دهانِ باز به خون جست میزنند. پاکوبشان خاک را به هم ریخته بوده. مجروح چشم باز میکند و میبیندشان. چشم تو چشمِ سگها میشود. سه رأساند. رشتۀ مرگ پیِ مجروح میدود، آب از دهانشان میچکد. پوزهها از خونِ رفقا تَر و سرخ است. با دهانهای وحشیِ آبدارِ تشنۀ خونِ گرسنۀ بیرحمِ دندان بیرونزده پارس میکنند و میدوند و خون از پای مجروح با باد موافق میشود و میپاشد روی صورتشان و جریترشان میکند.
میدوند و راننده میتازد و مجروح دوست دارد سبک شود. نای ناله کردنش نیست. اشهدش را میگوید تا سبک شود. دل که بکنی دیگر غمگین نمیشوی.
فیروزه توی هوا تاب میخورد. سنگِ چاه است لامصب، بیبرص، ولی فیروزۀ من نمیشود. نُقلیست. آخوند با دستش نشان میدهد که خونِ مجروح مثلِ طنابی سگهای وحشی را دنبالِ خودش میکشیده. صید صیاد را میکشیده. یکیشان جست میزند و میخورد به بدنۀ هایلوکس و زمین میافتد.
صدای آخوند سنگهای پت و پهنِ تراشخورده را هم تیزگوش کرده. چه قصهها که لای جرزشان دفن کردند. آن یکی سگ هم روی رفیقش واژگون میشود و عقب میماند. سومی میتازد. سومی گوشت میخواهد. سومی زندگی میخواهد. سومی غریزهاش میگوید بدو، بپر، پوزهات را قفل کن دورِ آن تکهگوشتِ خونی و بعد بایست تا همهاش مالِ تو شود، همهاش بماند برای تو و هایلوکس برود پی کارش. همان یکی مانده. یکی برابرِ یکی. درنده برابرِ صیدِ بینا. خون شُره میکند روی شیارهای هایلوکس و میریزد روی خاک و توی سر و صورتِ دریدۀ سگ. راننده تیزتر میگازد اما یکهو به سرش میزند ترمز بچسباند تا سگ را ناکار کند. ماشین میافتد توی چاله و مجروح روی استخوانها بلند میشود و روی استخوانها زمین میآید و ناخواسته میسرد دمِ پوزۀ دریدۀ سگ. سگ یک ترمز میخواهد تا بپرد و کار را همان پُشتِ هایلوکس تمام کند. مجروح، کرخت و رها و راضی پلک روی هم میگذارد تا سبک شود، برود بالا.
فیروزه آرام میگیرد. آخوند میگوید: قدرتیِ خدا، سگ یکنفسمانده به فاجعه خسته شده. تمام شد. جان به در برد. برگشت.
حالا رفته بیمارستان و آخوند از عیادتش برگشته. دستش را میبرد زیرِ عبایش و خداحافظی میکند و عبا را به تن میپیچد و میرود لای سیاهی. صدای دعا از پستویی نیمهتاریک دور میخورد و تا سقف میرود.
دو هفته گذشته. به محمد پیام میدهم: «داداش مراقبش باش، کِرم و ادکلن و رژِ لب بهش نخوره. مبارکت باشه.» میافتم دنبالِ فیروزه. میگردم اینور و آنور و یکی را هم توی خودِ نیشابور سرخط میکنم بگردد پیِ چیزی که خاص باشد. میگوید: «این که شما میخواهی قیمتش بالاست. یک میلیون و این حدودها.» خودم هم هرچه میگردم به همین نتیجه میرسم. تازه شستم خبردار میشود بدجور باختم. بختک زورتر میشود به مغز و دلم. از فروشنده میپرسم «اینها که عکسش را فرستادی تمامسنگاند؟» «اکثراً تمامسنگاند داداش. ولی تمام مغز اگر میخواهی، سنگِ چاه؟ میرود بالا.» تماممغزِِ دلبرانهام را داده بودم به ممد و پایین و بالایم میسوخت. غرورم برنمیداشت بهش بگویم: «ببخش، پشیمان شدم.» نه. باید میگشتم و یکی بهترش را میجوریدم. چندصدتای دیگر دیده باشم خوب است؟
چشمهایم را که میبندم یک حریر پر از فیروزه میآید پیشِ نظرم. کدام را بردارم؟ تماممغز بگیرم یا ارزانتر؟ کهکشانی یا مینیمال؟ فروشندهها هی پیامِ جدید میدهند: «این یکی را هم ببین.»، «اینها کمی بزرگند که برایت تراش میدهیم»، «خوب قیمت دادیم قربان.» یکیشان مینویسد: «فیروزه دارم متنوع!»
تمامی ندارد. دو هفته گذشته. گوشیام دینگ صدا میکند. محمد نوشته: «خوب ازش مراقبت میکنم. هرکس دیده گفته چقدر قشنگه!»
تصویرِ کافه و لحظۀ بخشیدنِ انگشتر را مجسم میکنم. چه کار کردی پسر؟
به دریا میگویم: «کدام را بردارم؟ ببین نظر بده.»
چندتا را انتخاب میکند. میپرسد: «اینها که میروند جنگ، من هیچوقت نفهمیدمشان.»
– بشر دنبالِ معنی زندگیست. بعضی معنی زندگی را توی جنگ و جنگیدن پیدا میکنند.
– توی مرگ؟
– توی مرگ، توی کشتن.
یک حریر پر از فیروزۀ ناب میآید جلوی چشمم. نمنم خون از پشتش نم پس میدهد. خون بیشتر میشود. انگار زخمِ تازهای پشتش باشد. خون نبض دارد. پمپ میشود و میدود و بیشتربیشتر تا نرمنرم فیروزهها را میپوشاند.
– تو چی؟ معنی زندگی تو چیه؟
– نمیدانم. معنیِ زندگی اسماعیل چه بود؟ یا مثلاً یحیی. یا ایوب.
– ربطش چیست؟ سلیمان کشتی پرنده داشت، تو هم داری؟ خودت را با چی قاطی کردی باز دیوونه؟
پیام میدهم به فروشندهها و رفیقم در نیشابور: «ببخشید. پشیمان شدم. باید دلکندن را تمرین کنم.» از شبِ مشهدالنقطه و حلب و خناصر کیلومترها و ماهها دورم. افتادم به چالۀ شبِ اول اردیبهشتِ خانۀ استیجاریام. افتادهام لای چهاردیواریِ سرد و خاکستریام. سگِ همسایه پارس میکند. دریا جلوی آینه ایستاده و ریمل میزند و زیرِ نورِ زردِ خانه بدنش را تاب میدهد. مدیر ساختمان دمِ غروب صدایش را کشیده بود پسِ سرش که: «آقا جمعش کن زهرهترک شدیم!». سگ باز پارس میکند. از خودم میپرسم: «بخشیدی؟ سبک شدی؟ حالا برو بالا.» دراز میکشم توی رختخوابم. گوشی را برمیدارم. به ممد پیام میدهم: «رها کن ممد، برو بالا.» چشم میبندم. همه چیز سیاه میشود و هیچ چیزِ هیچ چیزِ هیچ چیزِ دیدنیِ دیگری نمیماند. دل که بکنی دیگر غمگین نمیشوی.
فروردین ۱۳۹۷