من عبدالله بودم در سفری دراز. از غم به اندوه، از اندوه به شادی. و این راه صعب است و دشواری هر دم فزونتر. و چون به سفر شدم، سالِ غم بود. اندکی بگذشت. اندوه زبانه کشید و این اندکی پیش از سیرِ زمین بود. سفر را سه گاه بود. سفرِ نخستین را منزلگاه غم بود و جانکاه سفری بود، پیادهپای و بییاور. غم پسِ سر میگذاشتم و جادهٔ اندوه میپیمودم. مدد نمیدیدم که خشم، پردهافکن بود بر دیدهٔ دل و خرد. خرد را بباید که هر فرزندِ آدم بسازد. خدای را نتوان یافت جز با خرد. و خردمند آن باشد که بدان راه رود که بداند، و نه آن است که همهچیز داند. و او دل بسپارد تا مدد به دیدهٔ دل و دیدهٔ ظاهر ببیند. سفر کردم تا آن را بیابم و آن سفرِ سوم بود. آن است سفر از اندوه به شادی (انشاءالله تعالی).
چون از مادر بزادم بر جادهٔ سفرِ نخستین بایستادم. و آن سفر، سفرِ غم است و بسیارند آنانی که از آن جاده جان و تن به در نمیبرند. سفرِ نخست سفرِ شهوت است و خور و خواب. بباید که از آن گذر کُنی یا آنکه همه را به دست آوری. اگر به دست آوردی و در آن ماندی و پرستاری خور و خواب و شهوت کردی، جادهٔ اندوه پیشِ پایت نمود نتوان کرد و از عامیان خواهی ماند. اگر به کف آوردی خور و خواب و شهوت را و متمتع شدی آنچنان که مخلوق محتاج است و خالق عطاکننده، میبایست رهِ اندوه پیش گیری. و این میسور نمیشود مگر در جانِ تو طلب باشد؛ طلبِ اندوه که جلادهندهٔ غم است و تشنهٔ شادی.
نیست رهگذارِ جادهٔ اندوه مگر گذارکرده از جادهٔ غم. و نیست گذارکرده از جادهٔ غم مگر او که متمتع شده باشد از خور و خواب و شهوت؛ که آدمیست و آدمی محتاج. والله الصمد. پُرسند اندوه چیست؟ اندوه آن باشد که بجویی خود را. و اگر خود را یافتی همه را یافتی. و اگر گویی همه را یافتم جز خود، و بازشناختم جهان را و خدای را اما خود بازنیافتم، بدان که همه عمر بر جان و تنِ خود تازیانه نشاندی و هیچ نیافتی. باز گویم با تو آنچه بر من گذشت. خدای داند پس از این چه خواهد گذشت و من همچنان مسافرم.
* بخشی از رمانِ منتشرنشدهٔ تذکرهٔ اندوهگینان – حسامالدین مطهری