لي في حلب نخلٌ يمطرُ بالعجب
ياليل ياليلي ياليلي ياليل
لي في حلب شمس الحدائق
فراشةٌ ورديةٌ عطر الزنابق
فایا یونان در گوشم میخواند. دست به کیبورد میبرم. رشتهای موی سفید مابین حروفِ «عین» و «ق» افتاده. برش میدارم. موهایم بلند شده. یک سال از آن سفر میگذرد؛ سفری که بیش از آنکه گذر از مرزهای جغرافیا باشد، سفری به ژرفنای درون بود.
حوالی غروب است که به احسان زنگ میزنم. نشستهام روی موتور و با هندزفری حرف میزنم. میپرسم کجاست و میگوید دفترِ فلانی. فلانی را میشناسم. بهش گفتهام از این جماعتِ مدعیِ ایمان بر حذر باش. گوش نمیکند. میدانم که گوش نمیکند. میخواهم ببینمش. میگوید بیا اینوری. چرا میروم؟ حالا احسان هیچ، خودم چرا به حرفِ خودم گوش نمیکنم؟
یک سال از آن سفر گذشته؛ آن چلۀ در افتادن با خود. وقتی داشتم میرفتم پیش احسان، هیچ خبر نداشتم قرار است آرزویم برآورده شود. نمیدانستم قرار است همۀ خاطراتِ آخرین شبی که حمیدآقا را دیدم دوباره بیاید جلوی چشمم:
گریهام، فالودهای که توی دستم آب شد، بوسه روی پیشانیاش در وقتِ وداع و آخرین جملهام: مراقبِ خودتان باشید. نمیدانستم که آن شب قرار است تکهتکه تصویرهای شبی که جنازه را گذاشتند وسط مصلی برگردد جلوی چشمم.
حاجحمید ایستاده رفته بود و بهش گفته بودم جور کند من هم بروم سوریه. خندیده بود. گفته بود کارِ خودت را بکن، کاری که باید بکنی را بکن. آن شب برگشت، بیآنکه من را با خودش برده باشد برگشت؛ توی تابوتی که هنوز سردیِ سردخانه از مشمایش نپریده بود.
آن شب که حمیدآقا را برای آخرینبار دیدم، گفتمش من را هم ببر سوریه. گفتم میخواهم بجنگم. گفتم نمیخواهم برابرِ جهل بیتفاوت بنشینم. گفت بنشین کارِ خودت را بکن. آن شب احسان من را کشاند به آن دفتر یا خدا؟ ماشاءالله و لاماشاءالناس. نشسته بودیم و از ایندر و آندر میگفتیم. یکهو گفتم: فلانی! تو که قبلاً رفتی سوریه، جور کن من را هم ببر. گفت: این هفته قرار بود برویم، میتوانی بیایی؟ یکی که رویش حساب کرده بودیم قرارش را به هم زد. میآیی؟
میروم. فایا یونان در گوشم میخواند:
كما اهتزاز غصُون الأرز في الهُدُ
بِأنزلتُ حٌبّكِ في آهي،
فشدّدهاطربتُ آهًا،
فكنتِ المجدَ في طربي
شام
شامُنا المجدُ، أنتِ المجدُ لم يغبْ
میروم. آخرِ شب عکس پاسپورت را میگیرم و میفرستم. دو روز بعد میگویند پسفردا میپریم. به بابا نمیگویم تا شبِ حرکت. قرار است صبحش بروم که میروم پیشش و میگویم دارم میروم سوریه. به مامان نگو. نمیدانم چند روز میمانم، یک ماه شاید یا کمتر. به مامان نگو. بابا هول میکند که سوریه رفتن برای چه؟ میروی میمیری پسر، مگر من چندتا پسر دارم؟ گریه میافتد. اما باید بروم.
باید میرفتم. از روزی که از حمیدآقا خواستم، تا وقتی که جنازهاش برگشت، مدام پیگیر بودم. بعدترش به آدمهای دیگری رو زدم. منی که رو زدن خط قرمزم است، سردار فلانی را دیدم و بهحرمتِ سلام و علیک، گفتمش فلانی! من را بفرستید آنجا بنویسم برایتان. منی که از سفارش گرفتن عارم میآید. منی که قبلترش وقتی سردار فلانی گفته بود بیا بفرستیمت کردستان و بنویس، گفته بودم میخواهی بفرستی بفرست ولی هیچی برایت نمینویسم. رو زدم و رویم را زمین انداختند. کی فکرش را میکرد یکهو، به چشم بر هم زدنی مسافرِ دمشق شوم؟
آن سوی مرز، یک چلّۀ طاقتفرسا منتظرم بود. چلّۀ بیرونزدن از پیله، چلّۀ رها شدن از خود.
حالا که مینویسم، آن لاخه موی سفید را از روی کیبورد برداشتهام، سیگاری گیراندهام، دود را قلاج میکنم توی هوا، به کافههای حلب و حمص و دمشق فکر میکنم، به دختربچههایی که اسمشان را فراموش کردم، به دخترانی که با شیطنت نگاهشان کردم، به مردی که همسرش دانشجوی فارسی بود و آرزو داشت ساکن ایران شود، به همۀ اولینها: اولین مواجهه با مخابرات، اولین لمس، اولین سیگار در خاک سوریه و به خط به خط کشف و شهودهایی که دفترچۀ یادداشت شخصیام حفظش کردند.
رفتم تا بجنگم؛ با خودم.
ادامه دارد…