آمدنش را ندیدم. چشم که باز کردم صدایش بلند بود. اولش متوجه نشدم ولی بعد که کولر را خاموش کردم و رفتم درِ حیاطخلوت را چهارطاق کنم، چشمم به جای خالی جوجه افتاد. یاکریم نشسته بود روی چراغِ طرحِ قرن نوزدهمِ حیاطخلوت. از آنجا به لانهاش اشراف داشت، لانهای که حالا تهی بود. ولی نه، تهی نبود، تهی شده بود. این دو با هم فرق دارند. فقدان با نداشتن فرق دارد. هی چشمچشم میکرد و با نقطههای سیاهِ کوچکش همهجای حیاطخلوت را ورانداز میکرد و هی سینهاش را باد میکرد و هی خالی میکرد: کو کو کو؟ جوجه جوابی نمیداد. تا دیروز، جوجه اینجور وقتها جیکجیک میکرد. هنوز بالغ نشده بود و هنوز به کوکو نیفتاده بود. پر درآورده بود، زورِ پرواز هم میزد، ولی جانِ پرواز نداشت و پرهای سر و تن و بالش کرکیشکل بودند.
آفتاب کامل درآمده بود و از جوجه خبری نبود. آخرین بار دیشب دیدمش. حوالی ساعت ۲ نیمهشب بود. طبق معمول توی تختم پهلوبهپهلو، زورِ بیهوده میزدم که بخوابم. کلافگیام عمیقتر میشد و خوابآلودگیام کمتر. عاقبت یادم آمد چند روز پیش روی صندلی میز کارم آرام خوابیده بودم. گفتم شاید به تختم حساس شدم. کورمالکورمال رفتم تا پشت میز و چادرشبِ سبکم را که از همان شب کنارِ میز افتاده بود برداشتم. زیر مردهنوری که از خانۀ همسایهها به حیاطخلوت میزد میشد اشیاء را حدس زد.
خوابم نبرد. فکر کردم از گرماست. بلند شدم کولر را روشن کردم. بیرونِ خانه، همۀ شمشادها و درختهای کنارۀ خیابان از گرما و عطش زرد و لاجان شده بودند. به شهرداری زنگ زدم. پرسیدم آبیاریشان وظیفۀ شماست یا شهروندان؟ تلفنچی گفت من نمیدانم، من که کارشناس این سؤالها نیستم، اگر درخواستی داری بگو. گفتم دارند خشک میشوند. پرسید کجای محله؟ گفتم از اول تا آخرش. انگار آن بیرون دنیا دارد آهستهآهسته تمام میشود ولی هیچکس به نشانهها دقت نمیکند. مردم میدوند، مردم نگاه نمیکنند.
شاید به همین چیزها فکر میکنم که شببهشب خوابم نمیبرد. شاید هم قرار بود گوشبهزنگ باشم.
چادرشب را مثلِ شولا انداختم روی سرم و لم دادم. یکهو فکری شدم مبادا با چادرشب سرما بخورم؟ شاید همۀ اینها یکجور هشدار بود، هشداری برای گوشبهزنگ بودن. ولی مگر آدم چقدر زور دارد؟ درِ حیاطخلوت را که باز کردم یادم رفت برای چه آنجا ایستادم. شبحِ گربه را سرِ دیوار دیدم. سه سال است که چشمم مدام مراقب است و گوشم مدام بههوش. یکی دو ماه پیش دورتادورِ حفاظ آهنیِ حیاطخلوت را از پایین تا نیممتر بالاتر مفتول کشیده بودم تا راهِ گربه را سد کنم. تا دوباره نیاید سراغِ جوجه یاکریمها و مادرشان، تا دوباره گلدانهایم را نشکند، تا دوباره توی حیاط مدفوع ول نکند، تا دوباره با هزار نیرنگ و ترفند، دزدکی از درِ حیاطخلوت نگذرد و وسطِ خانهام جا خوش نکند.
دوباره برگشته بود و من منتظر ماندم ببینم چه میکند. با نگاهی مراقب، نرمنرم پا گذاشتم توی حیاط. خیلی آهسته و بیآنکه صدایی بلند شود، شیلنگ آب را از زیرِ پایۀ چهارپایه بیرون آوردم. بیآنکه از شبحِ ضدّنورِ شکارچی چشم بردارم، توی نیمهتاریکِ حیاط، محتاطانه دست چپم را دراز کردم و به بدنم کش دادم و خودم را به شیرِ آبِ کنج دیوار رساندم. چشم ازش برنداشتم. همچنان موذیانه و نرم به حفاظ نزدیک میشد و دنبالِ راهِ نفوذ میگشت. هر بار به گربه فکر میکنم یادِ آخرین جمله از گفتارِ فیلم مستندی میفتم که سالها پیش دیده بودم: «حالا سؤال اینجاست، این ماییم که گربه را اهلی کردیم یا گربه ما را؟» خانۀ من، حیاطخلوتِ من مأمنِ یاکریم و جوجهاش بود. باید ازش مراقبت میکردم. باید رسمِ جوانمردی و لوطیگری و امانتداری را بهجا میآوردم. نشانهگیری کردم. انگشتم را گذاشتم سرِ شیلنگ. اهرمِ شیر را چرخاندم و آب را با فشار بهسمتِ شکارچی شلیک کردم. مثلِ اجداد و اقوامش جست زد و دوید و رفت.
کو کو کو؟ جوابی از جوجه نیست. کو کو کو؟ امید داشت قلبِ کوچولویش را ریزریز میسوزاند. کو کو کو؟ تا کی میخواهی بنشینی اینجا و هی اینجور بنالی مرغک؟ نکند این مجلسِ عزای وسطِ داغیِ تابستان و این همه نالۀ غمبار همهاش برای پارهپاره کردن جگر من است؟ من… من خبر نداشتم. من هیچوقت نتوانستم رفتارهای گربه را پیشبینی کنم، میفهمی؟ هر بار هر جور سعی کردم ازش کناره بگیرم، باز یک حقّه و حیلۀ تازه سوار کرد، چارۀ جدید پیدا کرد و آمد تا گلدانی را بشکند، گلی را خشک کند، فضولاتش را پخش کند یا مرغکی را به نیش بکشد. خودت ببین، هر چه به عقلم میرسید انجام دادم. نگاه کن، اینها اسطوخودوساند. شنیدم گربه از عطرشان بیزار است. نگاه کن! دورتادورِ دیوار را پر کردم از گلدان اسطوخودوس. یا اینها را ببین. همین سیمها. فکر میکنی کشیدنشان زیرِ زلّآفتاب و گرهزدنشان و محکمکردنشان کم زحمت داشت؟ منتّی نیست به خدا، فقط، فقط میخواهم بگویم مجرم من نیستم، من توی همۀ این هفت سال هی سعی کردم اینجا دان بریزم، آب بگذارم، دور و برش را امن کنم تا تو و یاکریمها و کفترچاهیها توی این شهرِ درندشتِ بیرحم دستکمِ دانتان را توی خونتان نزنید. مجرم گربهست یاکریمجان. این نالههای تو، حق داری، ولی این نالهها فقط دارد من و خودت را میسوزاند. چه بگویم؟
نشستهست روی چراغ و هی چشمچشم میکند. از آنجا به قتلگاهِ امیدش مشرف است. میتواند تخمی را ببیند که جوجه نشد. و میتواند جای خالیِ جوجهای را ببیند که اگر بود، امروز-فردا پر میزد. همۀ امیدش دو تا تخمِ کوچک بود. چند روز گرسنگی کشید تا مبادا تخمها سردشان بشود؟ چند شب نخوابید تا مراقب باشد؟ آخر، مرغِ مادر تا روزِ پروازِ جوجهها پابند است. حتی بعد از بهدنیا آمدنشان اگر غیبتی دارد، غیبتش برای غذا جستن و برگشتن و سیر کردنِ جوجههاست.
کو کو کو؟ جوجهاکم کجایی؟ کو کو کو؟ جوجهاکم کجایی؟ کو کو کو؟ جوجهاکم ندایی… کو کو کو… جوجهاکم صدایی… جوجهاکم، امیدم… کو کو کو… جوجهاکم… کو کو کو…
بعد از آن شلیکِ بیهودۀ شیلنگی، یک لحظه با خودم گفتم شکارچی تنبیه شد یا برمیگردد؟ نکند برگردد؟ خاک بر سرم که به حسم پشت کردم. حس کرده بودم که برمیگردد. نه، کوتاهی از من بود. اشتباه از من بود. باید بیدار میماندم. آره، باید مراقبت و گوشبهزنگ میماندم تا شکارچیِ هزارمکر به مراد دلش نرسد. ولی… ولی آخر مگر یک آدم چقدر زور دارد؟
مجلسِ ماتم به عصر کشیده. نالهها برقرارند. دلم میخواهد بهش بگویم برو مرغک، از اینجا برو، برو به جایی که دیگر دست گربه بهت نرسد. کجا برود؟ هر جا برود، زیرِ هر آسمان و روی هر بلندی و توی هر لانه و روی هر زمینی که پرواز کند و بنشیند و تخم کند و دانه بردارد از چنگِ گربۀ سیاه در امان نیست.
کو کو کو… کو کو کو… موسی کو عصا… موسی کو عصا… موسی کو عصا…
گربهها هم گناه دارند گشنه اند در سرما و گرما، بعضی مردم اذیتشان میکنند مادر بچه گربهها هم کلی زحمت میکشد گشنه و تشنه و دست تنها تا بچهها جان بگیرند بعد یک از خدا بی خبری بچههایش را میکند توی گونی و میاندازد توی سطل آشغال! در حالی که خودش زباله است.
گربه حیوانکی هم باید غذا بخورد، کاش برای او هم غذا بگذاری اینطوری دیگر نمیرود سراغ پرندهها. چون وقتی سیر باشد به کسی صدمه نمیزند برخلاف آدمها که از عقده و حسد و شکم سیری هم عرصه را بر دیگران تنگ میکنند.
هم پرنده گناه دارد هم گربه. من همه حیوانات را دوست دارم، هم برای پرندهها نان میریزم و حواسم هست گربه سراغش نرود و هم به گربهها غذا میدهم تا بتوانند بدنشان را گرم کنند و کیلومترها دنبال یک لقمه غذا بگردند.
شکار گربه از روی غریزه و گشنگی است، نه دشمنی.