پیش از داستان: هر نویسندهای در هر جای دنیا روزهای بنبست را تجربه میکند. فرنگیها اسمش را گذشتهاند Writer’s Block. میخواهی بنویسی چون حرفهات نوشتن است، اما کلمات دُرست چیده نمیشوند یا به هر دلیل، تمرکزِ لازم را نداری. معمولاً در این دوره هیچ نوشتۀ جدیدی خلق نمیشود یا کسی از آنها با خبر نمیشود.
سال ۱۳۹۶ برای من سالِ بنبستِ نوشتن بود. بعد از پایانِ نگارشِ رمان تذکره اندوهگینان، دو-سه داستانِ کوتاه نوشتم که جز یکیشان، بقیه به دلم نمینشست و کنارشان گذاشتم. اینکه میگویم به شش ماهۀ آغازینِ ۱۳۹۶ برمیگردد. شاید قریب به هشت ماه نوشتنم نمیآمد. تا زمان گذشت.
زمان مرهم و درمان نیست. زمان فقط بستریست برای اتفاقها و رویدادها. ما تلخیها و شیرینیها را بر بسترِ زمان میچشیم و آموختهها را بر همین بستر در ذهن ثبت میکنیم.
به هر روی، اواخرِ ۱۳۹۶ شد آنچه شد. آنچه در ادامه میخوانید تازهترین داستان کوتاه موا بِرَم تَهنا بَشُم است که پیش از سفرم به سوریه نوشتم.
– چیِ من را بیشتر دوست داری؟
میتوانستم همانلحظه شروع کنم و کلِ مسیر را تا مقصد بشمرم. میتوانستم خودکار و دفترچهام را از جیبِ بغلِ کُتم بیرون بکشم و تا آخرین برگۀ ماندهاش را سیاه کنم از چیزهایی که اصلاً دیدنی نبودند. از سینههاش نه، از چشمهاش نه، از باسنش نه.
دستم به دفترچه و خودکار نمیرفت. نباید ثبتش میکردم. نباید میشمردم. نباید نبضِ دستش را که روی انگشتم میزد و من تمامِ مسیر را تا مقصد خودم را سپرده بودم به ضربانش ثبت میکردم. باید صورتِ سوختهام را ازش برمیگرداندم. باید ازش میگذشتم. باید یکهو توی مِه گُم میشدم تا بعد از چند بار صدا زدنم، ناامیدانه برود پیِ بختش.
– نه دریا، نمیشود. ببین! من پیرم دختر. تو اولِ راهی. هیچجوره با هیچچیز جور در نمیآید. من خلافِ عُرفم، خلافِ انگارههای مسلّطم.
اگزوزِ تاکسی سوراخ بود. گوووووْ گووووووْ ماشین با هر دنده عوض کردن و شتاب گرفتن از جایی که نمیدیدیم میپیچید توی اتاق پژوه، توفان میشد بینِ ما، بینِ من و دریا. موجِ نبضش من را میانداخت یکورِ دنیا، خودش میماند یکورِ دیگر.
– چیِ من را بیشتر دوست داری؟
لعنتی نپرس، لعنتی حرف نزن. من را ننداز به آن دنده. دوباره پرتم نکن وسطِ جایی که هی هی تیغم زدند. بگذار این کمرِ خمیده را پنهان نگه دارم. باشد تو خیال کن بیاحساسم. «ولی هنرمندها عاشقپیشهاند. عشقهای شورانگیزی دارند.» کسی بهت نگفته هنرمندها کمرهای خمیدهای دارند دخترک؟ هیچ جوابی به حرفهایش نمیدهم. چیزی نمیگویم. نبضش لای انگشتهام میزند و شوووومشووووومشوووووم وسطِ شعلهها قدم میزنم تا از آتش بگذرم، تا بشوم سیاوشِ خاکسترشده. شعلههای وحشی هی زبانه میکشند به سر تا پایم. نارنجیِ لامپهای تونل نوبتی میافتد روی نیمۀ بالایی صورتش. شوووووومشوووووومشوووووووم.
– چی من را بیشتر دوست داری؟
سوختم دریا!
از تونل که بیرون میزنیم باران میچکد بر شیشۀ جلو. صورتش توی سیاهی گم میشود. راننده ضبطش را راه میاندازد. گلنراقی میخواند: مرا ببوس… مرا ببوس… برای آخرین بار… نبض دریا یکهو تر میشود. دومبدومبدومب چشمهای لای انگشتهام میتپد.
یک جایی یک کسی که یک روزی من را پشتش هی اینور و آنور میکرده و بالأخره یک شبی یا یک روزی به زنی امانتم داده گلنراقی را مست و پاتیل دیده، به گلنراقیِ مست و پاتیل با همان حالِ مست و پاتیلِ خودش گفته: زندهباد داداش! و بعد اشک خزیده روی لبش و با تهماندۀ الکلِ روی زبانش یکی شده و یکهو نفسی از عمقِ جان کشیده و دیگر هیچچیز نگفته، هیچچیز. آدمِ سوخته که دم نمیزند. جیغ میزند. صیحهای زده و تمام. گلنراقی از این ماجرا هیچجا، پیشِ هیچکس دم نزده و همانجا ماجرا را درز گرفته.
ولی سوختنها درزگرفتنی نیستند. خاکستر را یک نرمهباد بس است. زن امانتیاش را به دنیا پس انداخت. هفت ماهگی نشست. نُه ماهگی راه افتاد. شش سالگی عوضِ هفت سالگی رفت مدرسه. هجده سالگی عاشق شد. بیست و هشت سالگی کمرش زیرِ بارِ طلاق شکست. دوباره عاشق شد. شکست. دوباره عاشق شد و شکست.
– چیِ من را بیشتر از همه دوست داری یحیی؟
– گُه بگیرند شبِ شعری را که توی زعفرانیه بگیرند.
از دوری راه کفریام؟ میخواهد از کیفش چیزی در بیاورد. آهسته انگشتهای نرمش را از لای انگشتهایم میکشد. سفت میچسبمش. دومبدومبدومب. بیخِ گلویم میسوزد. باران! مگر کوری؟ نمیبینی؟ ما توی این اتاقِ متحرکیم! خیسیات به آتشم نمیرسد لعنتی. موتوریها را خیس نکن الاغ! راننده دنده جا میزند و تو گویی ما بیخِ تیرۀ انبارِ لنجی قدیمی گیر افتادیم. موج میکوبد به کهنهچوبهای لنج: دومبدومبدومب.
– سلام! من دریا ابوعلی هستم. خاطرتان هست؟
– بله سرکار خانم، بله. حالِ شما خوبه؟
– کتابتان را خواندم.
آخرین باری که کسی اینطوری سرِ حرف را باز کرد، کار بیخ پیدا کرد. مرتضی خبر دارد. بهش گفتم. در جریان است. حتی بهش گفتم بعدترش فهمیدم طرف ناتو از آب درآمده. گفتمش: گفت باکرهام. بعدش فهمیدم ماجراها داشته.
– لطف دارید خانم
پیر شدی یحیی؟ کلماتت را میچینی؟ چی شدی؟ تو که اینطور نبودی مَرد! کلمه دستچین میکنی مبادا راهی باز بگذاری؟
ها که کلمه دستچین میکنم. ها که راه میبندم. چرا نبندم؟
نه خانم، شما یک چیزهای خوبی داری که من را به خبط وامیدارد. ولی نه، اینبار دیگر نه.
– چیِ من را بیشتر دوست داری؟
انگار کن بهروزخان وثوقیام که از بدِ حادثه با دخترک افتاده باشد توی یک اتاق و کلافه و سردرگم و گیج و شکسته و خردشده و کفری و کسل و خوددار و عصبانی و غمگین پا بگذارد روی خودِ خودش و بگوید: ای بابااااااااا، بگذار بخوابیم جونِ هرکی دوست داری.
حتم دارم یک شب آن مردِ سادهای که سالها توی پشتش از این کافه به آن کافه حملم میکرده، از این سینِما به آن سینِما میبردتم، از این زمین به آن زمین میکشاندتم، یک روز بهروز وثوق را دیده، زل زده توی چشمهاش و گفته: داداش دمت گررررررمممم و گرما از چشمهای مست و پاتیلش گُر گرفته تا چشمهای بهروز وثوق. حالا نمیدانم بهروز هیچ گوشی دستش آمده که این مرد، تهِ تهِ تهِ دلش یکریزه چاپلوسی نیست یا نه. ولی خب به هر روی مرد کارش را کرد و من را از پشتش بخشید به زنی و گفت: فیروزه یک وقت تنهام نگذاری ها؟ باشه فیروزه؟ اگر بروی من میمیرم فیروزه. به جانِ لوطیهای عالم، به جانِ بهروز وثوق که من میمیرم. بعد توی چشمهای سرد و فریبکارِ آن زن زُل زده بود و رفتنِ فیروزه را دیده بود ولی هیچ به روی خودش نیاورده بود. زنی که برود که زن نیست بهروزخان.
از ماشین میخزیم به تریِ شبِ زمستان. جلوی کافه میایستم و پَرِ پالتویم را میزنم کنار. دست میکشم پی سیگارم. «بمان یک سیگار دود کنم. از این کافه چُسکلاسدارهاست. بعید است بشود تویش سیگار کشید. گُه بزنند به جلسۀ شعری که توی زعفرانیه باشد.» زعفرانش را با دود یکی میکنم و میدمم به دلِ شب. نورِ نئونِ ارغوانیِ میوهفروشیِ شیک و پیکی میزند روی صورتم و دودِ سیگارم را جلوه میدهد. انگار کنی ایستاده باشیم دمِ یک رقاصخانۀ فرنگی؛ از همان بیآبروها. دلم میگیرد.
– طرف قبل از تو با کسی بوده.
– گفت نبوده.
– بیا. ببین. بوده.
– گفت دوستت دارم.
– اسم و رسمی داری پسر. اسم و رسمی داری.
– یعنی همۀ آن همه… یعنی آن همه ستایش و تقدس… یعنی بر بسترِ کاهپوشِ آبی عفن خانه ساخته بودم؟
– گولت زده مَرد!
– چیِ من را بیشتر دوست داری؟
برمیگردم تو نورِ نئونِ میوهفروشی نگاهش میکنم.
– من نمیشناسمت دریا.
اسمش را صدا میزنم و صدای ابراهیم منصفی میپیچید توی گوشم و با موج میآمیزد و بهقدرِ هر نبضش، نبضش، نبضش مرغی دریایی جیغ میزند. «ناتونُم برَم، ناتونُم بِنینُم / ناتونُم بگَم، ناتُونُم / بِگینُم / چه گَپُنِ خاش که نابو بِگِی / چه جا اُن خاش که نابو برِی / وا ای هَمَه درد بایَه سنگ بَشی
یا گَنوغ بِبی بوُش و مَنگ بَشی / نه زن اِتبشِه،نه چوک اِتبُبو / وا جای خُنَه ، کتُوک اِتبُبو…» سیگارم را زیرِ پا له میکنم. دستش را میگیرم. از عرضِ خیابان میگذریم. نیچه میآید بغلِ گوشم وز وز میکند: «مردِ راستین خواهانِ دو چیز است: خطر و بازی. از این رو زن را همچون خطرناکترین بازیچه میخواهد. مرد را برای جنگ باید پرورد و زن را برای دوباره نیرو گرفتنِ جنگآوران. دیگر کارها ابلهیست!» برو بابا!
بازوی لختش را گرفتم به پنجه. آرام انگشتانم را از روی شانهاش تا پشتِ آرنجش لغزاندم. زل زده بود بهم. نگاهش کردم. چشمهاش میخواست بپرسد. زبانش پرسید: «تو چی هستی یحیی؟»
– من ایوبم دختر.
– چی؟
– غار. آن تیرهغار که کسی مردهشمعی به کشفش پیش نیاورد. همانکه دیوارهایش خراشیدۀ ضجهها و شادخندهها و فروریختنها و برخاستنهاست. همانکه کسی به رمزگشاییِ خطنبشتههایش برنخاست.
همان غار که میانهاش را صخرهایست و گرداگردِ سنگ را دفینههایی. و پسِ دفینهها راهیست و آن را به راهی دیگر میرسد و آن راه به هفت راهِ دیگر و هر هفت راه به هفت راهِ دیگر و هر هفت از هفت راهِ دیگر به هفتاد راهِ دیگر.
کسی مردهشمعی به کشفِ غار پیش نیاورد. که بسیاری آمدند و بر آستانه ایستادند و کیسهای به کف داشتند در طمعِ دفینهها. برخی بردند اما دعوی پاسداری از دفینه، دعویِ سترگیست؛ که دفینهها خلافِ رأی حاکمان و برانگیزانندۀ طمعِ مطماعان و وسوسهگرِ رهزنان است. و اگر از این همه محافظتشان توانی کرد، بیمِ آن میرود که پاسداری در خلوت نتوانی و بشکنی. بردند و شکستند.
– آره، تو غاری. یه چیزی بگو برام. بگذار تجربهات کنم.
– همیشه خیال میکردم زنان پاکدامنتر از مرداناند. بالأخره پلیدی را در قامتِ زنی دیدم. فریب را هم، خباثتِ آراسته را هم. دروغهای تزئینشده را هم. و بعد دریافتم مردانِ ناپاک با که ناپاکی میکنند؟ غیر از زنانِ پلید؟
– از من بگو.
ماشینی تند میگذرد و زانو و کفشمان را با گلآب یکی میکند. دریا نگاهم میکند و با چشم و لب میخندد. «زن کودک را بِهْ از مردان درمییابد، اما کودکی در مرد از زن بیش است. در مردِ راستین کودکی پنهان است که خوش دارد بازی کند. بیایید ای زنان و کودکِ را در مرد بیابید!» بهش لبخند میزنم. بوسیدن زیرِ باران باید چیزِ خوبی باشد. لابد چیزِ خوبیست. «شاد کامیِ مرد این است: من میخواهم! شادکامیِ زن این: او میخواهد.»
– چیِ من رو بیشتر دوست داری؟
میرسیم به در کافه. در را برایمان باز میکنند. دستش را میگیرم و کمک میکنم از پلهها بالا برود؛ انگار معشوقهای را در رمانی انگلیسی در سال ۱۸۰۰ برای سوار شدن بر درشکهای یاری کنم.
– چیِ من را بیشتر دوست داری؟
– برکۀ پاکیزه! باکرهگیِ روحت رو پاسداری کن.
– تو پاسداری کن!
– دیوی آمد و غرورم را شکست، صداقتم را دستمالی کرد، خلوصم را بازیچه کرد. صورتِ نیمسوختهام را نمیبینی؟
– درشکهچی! حرکت کن!
پنجه میزنم به کپلِ اسب. باران پشتِ سرش میبارد. کافه موجموج مثلِ کشتیِ تفریحی باشکوهی از ساحل دور میشود و غواص را جا میگذارد. جارزنِ میوهفروشی بیخِ گوشم جیغ میزند: «پرتقالِ شهسوار نازِ پرتقال… آقا میوه برای منزل؟» همه جا تاریک میشود. توی سیاهی باران با همکاری ابراهیم منصفی تقدیم میکند:
موا بِرَم تَهنا بَشُم
تَهنا فقط وا سایَه خو
وقت سیاه رفتِنِن
مه خوب اَفَهمُم غایه خو
.
دو روز ِتلخ زندگی
قصّه ی درد و مُردِنَه
اُمید یَک رو زندگی
دنبال خو وا گور بُردِنَه
.
ای دل دِگَه گولُم مَزَن
مه بِشتِه گولِت ناخارُم
برگشتِن اینین ای سفر
دُمبال خو بِی تو نابَرُم
و من از جایی دور همۀ چیزهایی را که دوست داشتم دکلمه میکنم؛ همۀ آنچه را که یک مردِ مغرورِ جسور تمامِ عمر پیاش میگردد.
زمستان ۱۳۹۶