«ناراحتی؟» لحنِ جمله معلق بود. چیزی را پرسید که میدانست. «نه مامان». دروغی ناشیانه گفت و کنترل تلویزیون را برداشت. «تو باهام حرف نمیزنی».
خانهها نرمنرم بو و شکل میگیرند. آدمها وارد چهاردیواریهای نوسازِ خنثی میشوند. چند سال میگذرد. خانهها گهوارۀ خاطراتاند. خاطرات مثل پلاک دندانی به همهجا میچسبند و آهستهآهسته جزئی از بنا میشوند. جزئیاتِ ناپیدای زیادی لای رختخوابها، جرز دیوارها، پشت لولههای شوفاژ، دور سیمهای برق پنهان بود که همگی در سکون و رخوتِ خانه نقش داشتند. «از چی حرف بزنم مامان؟».
چند دروغِ کوچک مامان را راضی میکرد. «اوضاعِ کار خوبه و فکر میکنم همه چیز داره خوب پیش میره.» چیزهای زیادی بینِ آن دو پنهان شده بود. خانه شبیه بیرون بود.
آفتاب داشت غروب میکرد و ثانیهبهثانیه شهر را دنبال خودش پایین میکشید. عابرها سنگینتر از همیشه قدم برمیداشتند. ویترینها کمتر چشمی را خیره میکرد. چند هفته از زمستان گذشته بود: نه بارانی بود، نه برفی نه بادی. شهر لای تودهای از دوده گرفتار بود. چشمها در سکوت از کنار هم میگذشتند. مواجهۀ صورتهای ماسکپوش صادقانهتر بهنظر میرسید: تودۀ ترسخوردۀ ناراست.
انتقامی سخت، خطای محاسباتی، راهش ادامه، قهرمان من، ابتلای ۲۳۰ نفر، کنترل بازار ارز در کانالهای تلویزیون میچرخید. دکمۀ خاموش را زد و بند کرد به گوشیاش. «چی بگم والا. این هم زندگی ماست».
– چه کار باید میکردیم؟ چه کار بکنم فکر میکنی زندگی خوبی داریم؟
– چی شد؟
– هیچی، چرا فکر میکنی باید چیز مهمی شده باشه؟ خب ما فکر کردیم باید از هم جدا بشیم، شدیم، بعد من یه کم استراحت نیاز داشتم پس رفتم سفر و اگر بهت نگفتم چون میدونستم نگران میشی.
– مثلا فکر میکنی نشدم؟
– ببخشید مامان.
دوباره خزید به گوشیاش و رفت تهِ تهِ غاری که آن سرش ناپیدا بود.
– چی درست کنم برات؟
– هر چی خودت دوست داری.
از توی غار جواب داده بود؛ گنگ و بیتفاوت.
– تو چی دوست داری؟
– هر چی تو بگی.
– خب میتونیم قرمهسبزی بخوریم اگر دوست داشته باشی، ها؟ تازگیها که نخوردی؟ یا کباب تابهای با نون، اگر سیر نمیشی پلو هم میگذارم؟ اگر حال داشتی میخوای بری نوشابه هم بگیری؟ حالا هر کدوم که تو بگی درست میکنم. میگم میخوای پیشم بمونی؟
همۀ حرفها موجِ مبهمی بود که یکهو سؤال آخر از دلش بیرون زده. وقتی اینجور سؤالپیچ میشد توی موقعیت ناجوری گیر میافتاد و نمیدانست اول به کدام جواب بدهد. ولی الان بقیۀ سؤالها اهمیتی نداشتند. «میخوای بمونی؟» مامان یکهو پرسیده بود. «دوست داری بمونم؟» نپرسیده بود که چیزی را بفهمد. «خونۀ خودته، پرسیدن نداره که».
به هم نگاه نمیکردند. هر دو قعرِ گوشیهایشان بودند. همانجا ماندند. سکوت بود. از دیوارِ نازکِ همسایه خندۀ زنانهای رد میشد. بیمحابا و بلند و کشدار میخندید. هواکش دستشویی هوفهوف میکرد. شب شده بود. یخچال نوفه میکرد. دلش پر از میوۀ کهنه و سس مانده و ربّ گوجه بود. مامان کلید مهتابی بالای سرش را زد. «اگر بمونی که خیلی خوب میشه. مگه من و تو غیر از همدیگه کسی رو داریم، خودمونیم و خودمون. اصلاً باشی بهتره، اینجوری خیالم راحته. حالا هر جا بری من هی میخوام هولِ این رو داشته باشم شام و ناهار چی میخوری، مگه نه؟». «آره خب».
هواکش زورش را داده بود پشت صداش. کل خانه را گرفته بود. خانه باهاش میچرخید. «نگفتی شام چی درست کنم ها. تاپم قشنگه؟ دیدیاش اصلا؟ نه، حواست نبود.» آنورِ دیوار یکی داشت گیتار میزد «این آخرین باره، من ازت میخوام، برگردی به خونه، اونقدر بزرگه تنهایی این مرد که که حتی تو دریا نمیشه جمعش کرد، من عاشقت هستم، اینو نمیفهمی، یه چیزو میدونم که خیلی بیرحمی»…
«اوووه حالا چه سر و صدایی هم راه انداخته. صددعا به جونِ خانم فتحی، والا از این اذیتها نداشت. میشنوی؟ هر هفته همین بساطه. نمیدونم دختره چه کارهست. یه دختر تنهاست نمیدونم، شوهر داره، چی داره. سر از کارش در نیاوردم که، فقط سر و صداش میرسه اینور. والا با این خونه ساختنشون…»…
«همون کباب تابهای خوبه مامان، زود هم حاضر میشه». «هاااا، خب باشه. پس میری نوشابه بگیری پیاز هم بگیر. اگه دوست داشتی سیر هم بگیر بزنم توی گوشتش. فلفل دلمه که دوست نداری وگرنه میگذاشتم کنارش، ها؟ حالا بگیر شاید اینبار خوشت آمد»….«فقط پیاز؟». پیاز داشتند. سیر هم داشتند. «با هر چی خودت خواستی. دلت خواست زیتون بگیر. وایسا بهت پول بدم».
پیرهن و شلوارش را که میپوشید به فاصلهای که بینشان بود فکر کرد. مامان هنوز داشت حرف میزد و صدایش دور بود. دردی که از تلاشکردن میکشید پرمایهتر از دردِ خودِ فاصله بود. تقسیمشدنِ درد سنگینیاش را بیشتر میکرد. چیزهای زیادی بینشان پنهان بود و حالا دیگر میلیاردها ذرۀ ناپیدا روی همه چیز حائل شده بود. «پوشیدی؟ بیا کلید ببر یه وقت برمیگردی شاید من سر نماز باشم». بیرون خلوت بود. ماشینها دو ورِ کوچه پارک کرده بودند. لامپ یکی از تیرکها گزگز میکرد و هی روشنخاموش میشد. از زمین سرما بالا میزد ولی بادی نمیوزید. خیابان خلوت بود. بخار نفسش از پشت ماسک خزید به شیشههای عینک و تاریکی مهآلوده شد. با این حال حس کرد راحتتر نفس میکشد. حتی سنگینی کاپشنش را هم حس نمیکرد.
از همۀ فهرست خرید فقط پیاز را یادش ماند. تا همین چندماه پیش برای خانۀ خودش خرید میکرد. آخرین باری که برای مامان خرید کرده بود نوزده ساله بود. قدمهای مسیر برگشت سنگینتر شده بودند.
تازه وقتی زنگ یادش افتاد. مامان بلندبلند نماز میکرد و لحنش بار داشت. کلید انداخت. «الحمدلله، اشهد ان لــــــــا اله الا الله». کیسۀ پیاز را گذاشت سر پیشخان. بیدلیل بغضش گرفت. سرش سنگین شده بود. انگار گیجگاهش لای گیره بود و هی فشردهتر میشد. «السلــــام علیکم و رحمة الله و برکــــــآته». تندی سر گرداند «همینجوری گذاشتیاش اونجا؟ پسر ضدعفونیاش میکردی خب. دستهات، دستهات رو نشستی نشینی ها». آب و کف روی دستهایش میلغزید و فکر میکرد «کاش میشد با مامان حرف بزنم.»
خانهشان نوساز بود که ساکنش شدند. اولین ساکنِ ساختمان بودند. یکییکی آمدند و واحدهای کناری و بالاسری را خریدند. کارمند بانک، تاکسیدار، مهندس در عسلویه تلنبار شده بودند رو دل هم. آن وقت هشت ساله بود و هنوز میتوانست با مامان حرف بزند. دربارۀ مدرسه و پسرکی که اذیتش کرده بود، دربارۀ اینکه دلش نمیخواهد تغذیهاش را همراه ببرد، دربارۀ دفتر فانتزی با عکس نینجای کونگفوکار، دربارۀ دلدرد یا سردردش.
ساختمان هیچوقت شلوغ نشد. ساختمان بیسروصدایی بود که هی آدم به خودش دیده و چیزهایی را لای حفرههای ریزش جمع کرده بود. حالا حتی راهپلهها هم باردار بودند: از میلیونها جزئیاتِ ناپیدای پنهانشده. یکی از همسایهها خوش داشت توی راهپله سکس کند و یک نیمهشب بهاری انجامش داده بود. چیزهای دیگری هم بودند: نگاهها و حرفهای خوردهشدۀ هر صبح، باقیماندۀ زبالهها، کرکِ بیرونخزیدۀ قالیها، زخمِ اسبابکشیها روی دیوار، ساییدگیِ کلید آسانسور، ترکخوردگی دیوار پارکینگ و نمِ ستون. آدمیزاد قصۀ متحرکیست که هر جا برود چیزهایی باقی میگذارد.
خانه سنگین شده بود. «راستی میگم ها سعید، میتونی واسۀ دختر خانم فتحی کاری کنی؟ لیسانس حسابداری داره، گفت ازت بپرسم ببینم جایی کار سراغ داری براش طفلی از وقتی عقدش به هم خورده نشسته یه گوشه. ماشالا دختر به اون خانومی و خوشگلی. آدم میبینه این بچهها رو میخواد آب بشه. خدایا واسه بچههای مردم خیر بساز واسۀ بچۀ من هم بساز. نوشابه نگرفتی؟».
چیزهای زیادی بود که میشد دربارهشان حرف زد. امکانِ حرفزدن پیچیده نبود. مغز کلمات را شناسایی و انتخاب میکرد و به عضلات فک و زبان و لب دستور میداد ترجمانی از حرفها را عیان کنند. اما وقتی سالها کلید به قفل نیندازی کارت سخت میشود. وقتی سالها چیزی را پنهان کنی نمنم خودت هم یادت میرود کجا گذاشتیاش.
آشناییها تابع عادتند. به حرفخوردن عادت کرده بود، به نگفتن، به پنهان کردن و توی تنهایی خودش به هزار چیز فکر کردن. حالا چطور میشد به آن قفل کلید انداخت؟ تا چند سال پیش ساده بود. از مدرسه برمیگشت و چیزهای زیادی برای تعریفکردن داشت چون حس میکرد مامان قویتر از همۀ نیروهاییست که بیرون از خانه به او هجوم میآورند. حقیقتِ گزندهای را که چروکیدگی صورت و افتادگی پلکها آشکار میکردند با هیچ خوشخیالیای نمیشد پنهان کرد. آنچه باقی مانده بود بوی قدرت نمیداد. «سیر بزنم دوست داری؟ نوشابه هم نگرفتی نه؟ من که نمیخورم، واسه خودت گفتم. شاممون رو بخوریم ببینم سریاله امشب چی میگه».
مامان زیر اجاق را روشن کرد و ماهیتابه را روی شعله گذاشت. مرد حس کرد خانه را دود گرفته.
نوزدهم دیماه ۱۳۹۹
تهران
«میگم میخوای پیشم بمونی؟!»
…
…
…
روايت قشنگي بود،حتي مي تواند ادامه دار باشد👌🌱
متشکرم.
ویراست نشده و در یک نشست نوشته شده
انگار که این روزها لحن همه ی ما، نه فقط لحن جمله هامون، معلقه.
پیچیدگی
درود بر شما نویسنده توانمند کشورم. سپاس برای این داستان زیبا و سایر مطالب مفیدتان.
سلام و ارادت
محبت دارید و ممنونم که خواندید و برایم نوشتید
در عین سادگی پر از رمز و راز و یک نوع تعلق خاطر، درست عین زندگی.