وسایل را چیدهایم پایینِ دفتر و منتظریم ماشین گیر بیاید. مجموعاً دو-سه دوربین داریم و یک نورِ دِدُو و ابزار صدا و ساکِ وسایلِ شخصی که کم هم نیستند.
وسایلِ من از همه جمعوجورتر است. جز یک ساکِ کوچک که لباسهایم را تویش چیدم و کولۀ لپتاپ، چیزِ دیگری ندارم. ساکم را لیلی بست. همیشه در این یک مورد افتضاح بودهام. شبِ قبلش با بابا خداحافظی کردهام و میدانم موقعِ پرواز نمیبینمش. احسان را هم همان شبِ قبل برای آخرین بار دیدهام و موتور را سپردهام بهش. سفارش کردم لااقل هفتهای یکبار استارت بزند. میدانم که نمیزند.
پیش از ظهر میرسم دفتر و چای میخوریم و شوخی میکنیم. مدیونید اگر فکر کنید کارگردان کوچکترین نقشهای توی سرش دارد. من را دارد میبرد برای اینکه همانجا فیالبداهه ایده و طرح بدهم. کارِ سختیست. هیچ شناختی از کاری که قرار است بکنیم و جایی که قرار است برویم ندارم. حتی تا نزدیکای سوریه هم پایم نرسیده چه رسد به اینکه بدانم حلب کجاست، شهرکِ صنعتی شیخ نجار کجاست، لاذقیه چطوری است و صلنفه چه خبر است.
قرار است کمی قبل از غروب بپریم و شب در دمشق فرود بیاییم؛ در فرودگاهی که میگویند سردار سلیمانی از سقوط نجاتش داده و چیزی نمانده بوده تا دستِ ترویستها بیافتد. کدام تروریستها؟ این را نمیدانم. تا آن موقع اسمِ داعش زیاد به گوشم خورده، اما بعدتر میفهمم در گسترۀ خاک سوریه که نصف ایران هم نیست، بیش از شصت گروه شبهنظامی در حال جنگاند: یا با خودشان، یا با ارتش سوریه، یا با ترکیه.
بچههای دفتر که آشناهای قدیمیاند سر به سرمان میگذارند. شوخی با مرگ همیشه بامزه از آب درمیآید. ما عازمِ سفری هستیم که اگرچه برای خیلی از مستندسازها و رزمندهها معمول است، در نظرِ عموم معمول نیست. به هر روی وصیتنامهام را نوشتهام و وصی را معلوم کردهام. جزء به جزء دربارۀ چیزهای مختلف نوشتهام: خانه، کتابهایم، تشییع و تدفینم، نماز میتم، نماز و روزۀ قضا و بدهیهایم.
شوخی یا جدی، هر لحظه ممکن است لحظۀ مرگِ آدم باشد؛ با گلوله و ترکش، یا با یک پرایدِ پیزوری.
بالأخره یک پراید پیزوری و یک سمند پیدا میکنیم. بیشترِ وسایل را میچپانیم عقب سمند و کمترش را میگذاریم روی صندلی عقب پراید. هر دو راننده غرغر میکنند. سه نفری توی دو ماشین تقسیم میشویم و راه میافتیم.
آخرین باری که گذرم به فرودگاه امام افتاده بود متأهل بودم و با همسرِ سابقم عازمِ کربلا بودیم. تنها مُهرِ توی پاسپورتم مربوط به همان سفر بود و بس. احسان همین را دست گرفته بود و میگفت بدبخت مُهر دو تا کشورِ ناجور میخورد توی پاسپورتت و هر جا بخواهی میگویند این تروریست را برگردانید. آدم است دیگر، همین منی که وصیتنامه نوشته بودم، به طعنۀ شوخطبعانۀ احسان هم فکر میکردم.
سوریه از تب و تابِ سالهای نخست جنگ رها شده بود. خبرِ درگیریها و بمبها و انتحاریها کم شده بود. اما همچنان نامش با جنگ عجین بود. بابا و بقیه که نگران شده بودند، از همان خبرها میترسیدند. ولی من هیچ باکیام نبود. پشتِ سرم، چیزی نبود که دلبستهاش باشم و پیشِ رویم، اگر مرگ را کنار بگذاریم، تجربه بود. مرگ؟ محتمل بود. دور نبود. مرگ هیچوقت دور نیست. اما وقتی پای گلوله وسط میآید، آدم صدای قدمهایش را بلندتر میشنود.
سرِ چیدمان بار حسابی داستان داشتیم. همسفرم میگفت نور را نباید بفرستیم توی بار چون میشکند و مسوولان میگفتند شدنی نیست، بزرگ است و خلافِ قوانینِ هواپیما، هواپیمایی که غیر از ما چند مسافرِ سوری و چند مسافرِ ردهبالای ایرانی داشت که نمیشناختیمشان.
همین که وارد فرودگاه شدیم و رفتیم سرِ خطِ مسافرهای سوریه، چشمچشم کردم ببینم چه خبر است. یک گروهِ ۳۰-۴۰ نفرۀ افغانستانی دیدم که چشم و گونههایشان داد میزد هزارهاند. پُرسان پُرسان فهمیدیم خانوادۀ رزمندهها و شهدای فاطمیوناند؛ آوارههایی که انگار سرنوشتشان آوارگی بود: از افغانستان به ایران، از ایران به سوریه، از سوریه به کجا؟ طفلیها هم زخمِ زمانه بر گرده داشتند هم زخمِ زبان.
سوریها را هم دیدم. چشمم دختری موطلایی را گرفت با چشمهایی که به آبی میزد. چمدانش سنگین بود و من از روی جوانمردی (باور بفرمایید فقط جوانمردی) کمکش کردم چمدانش را بگذارد روی نوار نقالۀ تحویلِ بار. بعد هم جوانمردانه فاصله گرفتم. دختر چنان آرام دو کلمه با من حرف زد که نفهمیدم فارسی بلد است یا همانجور عربی تشکر کرده. پاپی نشدم.
تا وقتِ پرواز فرصتِ زیادی داشتیم. تکلیفِ بارهای حساس که شاملِ دوربین و نورِ Dedo میشد را بالأخره با پارتیبازی حل کردیم. موبایلها را شارژ کردیم. کمی در نمازخانه چُرت زدیم. رفتیم ناهار خوردیم و چون من هیچ از منوی خارجکیِ رستوران سر در نمیآوردم، سفارشدادن را سپردم به همسفرم.
بهگمانم بیش از یک سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. در آن مدت، من جدا شده بودم، کلی چیز از کف داده بودم، ماجرایی تازه شروع کرده بودم و شکست خورده بودم، او هم داستانهای خودش را داشت. گپی زدیم و استخوان سبک کردیم. بعدتر پشیمان شدم چرا گپ زدیم، چرا حرف زدم. خاصیت پختگی بود یا سن؟ هرقدر بیشتر حرف میزدم بیشتر پشیمان میشدم.
از یک جا به بعد شروع کردم به چشم گرداندن دورِ سالنِ غذاخوری رستوران. زنها با گونههای عملکرده و مژۀ مصنوعی و لبهای تزریقی کدام گوری میرفتند که بهشان بگویند خوشگل؟ چندشم شد. حالم به هم ریخت از آن همه ادا. ادای منوی رستوران، ادای قیافۀ اغراقشده و قلّابی زنها، ادای مردهای بیاراده و از خودم که اصلاً چه کار به کارِ مردم دارم؟
تنهاییِ آن یکی همسفرمان را بهانه کردم و برگشتم نمازخانه. فرستادمش برود غذایش را بخورد و جایش را با من عوض کند. کنار وسایل دراز کشیدم و فکر کردم آنجا که میگویند جنگ است، آنجا که چند هزار کیلومتر دورتر از اینجاست، آنجا که مردمش به زبانِ دیگری حرف میزنند، چه چیز جدیدی برایم خواهد داشت؟
آخرین اتصالِ ما و وطن، خدمۀ هواپیما بودند. ما نه از مسیرِ معمولِ سالهای قبل از جنگ، که از خاکِ عراق واردِ سوریه شدیم. جایی در شمالیترین نقطۀ عراق که در تصرف داعش بود و جایی در جنوبِ سوریه که در تصرفِ النصره بود.
همانجاها بود که خلبان تمامِ چراغهای هواپیما را خاموشاند و خدمه تند تند پردۀ پنجرهها را پایین کشیدند. نورِ ناچیزی داخلِ کابین میتابید. سه تا از خدمه که هر سه دختر بودند کنار ما نشستند. یکیشان حسابی هول کرده بود و یکی دیگر هم سعی میکرد به خودش مسلط باشد. آن که ترسیده بود، ریزهمیزه و شیطان بهنظر میرسد و میگفت اولین بار است که همچین سفری میکند. آن یکی مهماندار که پختهتر از بقیه بود شانههای دختر را میمالید و هر سه در عینِ حال سعی میکردند خیلی زنانه و طناز بهنظر بیایند؛ گو اینکه حتی موقعِ خطر هم باید پروتکلِ مهمانداری را رعایت میکردند. فکر کن رفقای ما که آنقدر دستمان انداختند، همکاران و خانوادۀ آن طفلک با روحیهاش چه کرده بودند.
زیرِ پای ما چه خبر بود؟ شاید موشکی یا ضدهواییِ درست و حسابیای را میگذراندیم؛ بیآنکه بدانیم. مخفی در تیرگیِ شب پیش میرفتیم و تا چراغهای فرودگاهِ دمشق را نمیدیدیم، این وضع تمامی نداشت.
هواپیمای ما بالأخره روی زمینِ دمشق نشست. آنقدر وسیله اینور و آنورِ هواپیما جاساز کرده بودیم که جمعوجو کردنشان کمی معطلمان کرد. آخرین وسایلی را که میتوانستم دست بگیرم برداشتم. همانجا بود که فهیمدم دِدو چمدانی است کمرشکن! داشتم از راهروی باریک هواپیما پیش میرفتم که دخترِ چشمآبی جلوی رویم سبز شد. اشاره کرد به کمدِ چمدانها. وسایل را گذاشتم زمین و چمدانش را پایین آوردم. دیدم حلقه ندارد. جوانمردانه عقب ایستادم تا پیش بیافتد و برود پی زندگیاش.
مثلِ سه نجاتیافته از کشتیای شکسته، مثلِ بیکسوکارها، وسایل را پیاده کردیم و رفتیم گوشۀ سالن ایستادیم. بغل دستم یک باجۀ کوچک بود که بالایش به عربی نوشته بود صرّاف. پشتمان به شیشهای بود که ردِ یک گلوله سوراخش کرده بود. شیشۀ پدرمادرداری بود: ضخیم و مقاوم. اما گلوله یک شکاف بهاندازۀ دو تا سکۀ ده تومانی درست کرده بود و دور و برش هم ترک داشت.
تنها چیزی که ما را از ایران جدا کرده بود همان شیشه بود. زیرِ سقفِ سالنِ ورودِ مسافران، آنقدر ایرانی و هزاره ریخته بود که انگار نه انگار در یک کشورِ دیگری. یکی از بچههای سپاه قدس کاغذی دست گرفته بود و بلند بلند اسم میخواند: خانوادۀ شهید…. خانوادۀ شهید…. و پدر و مادرها و زن و بچههای فاطمیون را به سمتِ خودش میخواند تا نظم بگیرند. پسرک به زور ۲۵ سالش میشد. ولی با جربزه بهنظر میرسید.
جز مأمورانِ ثبتِ ورود هیچ سوری دیگری آنورها نمیپلکید. دختر چشمآبی را هم دیدم. دورِ نوار نقاله ایستاده بود به انتظارِ بقیۀ بارش. عجیب بود ولی دیدم دستش حلقه انداخته. چمدان را که برداشت و از گیت که گذشت، یک قلتشنِ عرب را دیدم که به استقبالش آمد و لابد همسرش بود و قصه تمام شد.
از نسخی سیگار، اینپا و آنپا میکردم. اما پشتِ شیشه، چند افسر ایستاده بودند و کلاشینکفها را روی دوش حمایل کرده بودند. یک شیشه فاصلۀ ما با آنها بود.
منتظر بودیم. منتظرِ اینکه کسی بیاید دنبالمان. نه موبایلمان کار میکرد، نه اینترنت داشتیم. فقط منتظر بودیم. مدیونید اگر فکر کنید انتظارمان تا رسیدنِ رضا کم بود. از صرّاف با عربی و فارسی و انگلیسیِ مخلوط نشانی اتاق سیگار را پرسیدم. لابد همانجا فهمید چه ناشیام. یک نخ سیگار ازم گرفت و همان کنج را نشان داد که «بکش بابا این قرتیبازیها چیه؟»
اولین نخِ سیگار را کنجِ فرودگاه دمشق آتش کردم. اولین کام را فرو دادم. اولین دود را از سوراخِ گلوله، رو به افسرهای پشت شیشه بیرون دادم و گوشم به صداهای ایرانی بود که انگار داشتند کاروان جمع میکردند ببرند مشهد، انگار دمِ درِ مسجدِ محلهشان بود.
ادامه دارد…