یک روز از خانوادهام جدا شدم. مثلِ فیلمهایی که دربارهٔ آدمهایِ مشهور میسازند. شهرم را ترک کردم و به پایتخت آمدم. به بزرگترین شهری که دیده بودم. به جایی که دوستش نداشتم اما آیندهٔ حرفهایام در گروِ زندگی در آنجا بود. چهار سال تنها زندگی کردم. بیهمدم، بیغذا و بعضی اوقات بیپول. کمکم غذا درست کردن یاد گرفتم. کتلت، قرمهسبزی و چیزهایِ دیگر. گاهی سخت کار کردم، و گاهی کاهلانه خوابیدم. درگیرِ وضعیتی بودم که چرچیل به آن میگوید «سگ سیاه» و همینگوی به خاطرش خودکشی کرد. تمامِ سعیام را کردم که چیزی بنویسم. فکر میکردم روزنامهنگاری نقطهٔ شروعِ خوبیست. ظاهراً فکرم درست از آب درآمد. اما کارهایِ دیگری هم کردم. کتابفروشی، طراحیِ سایت و کارهایِ دیگر.
نمیتوانم بگویم همینگوی بودم و سخت سفر کردم و به دلِ هر آتشی زدم. نه، جامعهگریزی نمیگذاشت چندان به این در و آن در بزنم. آنقدر هم پولدار نبودم که دم به دقیقه سرِ ماشینم را کج کنم و به جاده بزنم. اصلاً ماشینی در کار نبود. و همسفری هم نداشتم. تنها من بودم و درگیریهایِ روزمره و خوابهایِ طولانی و گاهی -فقط گاهی- نوشتن. عشق نیرویِ زیادی در من ایجا کرد. آنقدر که وقتی جوانتر بودم کمی هم داستانهایِ خوب نوشتم. من بودم و کلمات. چند سال مثلِ کسی بودم که از پنجرهٔ طبقهٔ بالایِ خانهاش شاهدِ سوار شدنِ همهٔ زندگیاش بر ماشینی باشد که به راهی بیبازگشت میرود. ولی بعدها اوضاع کمی روبهراه شد. عشق به سرانجام رسید و «کلت 45»بهدست شدم.
اسلحهای دستم بود که میتوانستم خودم را به خیلیها ثابت کنم. نمیگویم حالا کلتِ بیعیب و نقصی دارم. ولی دارمش.
یک سال با عشق «کلت 45» را نوشتم و حالا همینجا -کنارِ دستم- است.
جداً مبارکه حسام
ممنون سید
سلام آقا حسام
خیلی خوش حالم بابت چاپ و انتشار؛ مبارکه
از کجا میشه تهیهاش کرد؟
کراسه هست؟
سلام
ممنونم آقا یوسف
کتاب را میتوانید از فروشگاه «کافه کراسه» تهیه کنید.
خیابان 16 آذر – ابتدای پورسینا – پلاک 21
خداوند عزیز حفظش کند برادر
ما که محظوظیدیم دیگران را نمی دانم !
تبریک میگم.
ان شالله موفق باشید و در آینده موفقیت های بیشتری کسب کنید
ممنونم. 🙂 با دعایِ خیرِ شما انشاءالله