مونا رجبی – خانهدار: ده صفحهٔ اول را خواندم و خوشم نیامد. اصلاً نمیفهمیدم چه شده است. اما ادامه دادم و بعد داستان برایم جذاب شد. دوست داشتم بدانم عاقبتِ خانوادهٔ فیروزی چه میشود. بخشهایی که دربارهٔ شاه و ساواک بود را هم خوشم نمیآمد. حس میکردم اینها را در ایام دههٔ فجر شنیدهام و دیگر بس است. اما جایی از داستان نبود که احساسِ خستگی کنم. چون اصلِ داستان –زندگی خانوادهٔ فیروزی- قوی بود و برایم جذاب بود. حتی وقتی که کتاب را برایِ انجامِ کاری کنار میگذاشتم، مدام حسِ دلشوره داشتم که ادامهٔ داستان چه میشود و مشتاق بودم بروم سراغِ کتاب و خواندنش را ادامه بدهم. طوری که صدایِ دخترم درآمده بود، حوصلهاش سر میرفت و گاهی غُر میزد.
در بخشهایی احساساتم را تحتِ تأثیر قرار میداد و یکهو به خودم میآمدم و میدیدم چشمهام خیسِ اشک شدهاند. شاید چون خانمم احساساتی باشم ولی اگر یک مرد بخواند، اینقدر تحتِ تأثیر قرار نگیرد.
در همه جایِ داستان خیال میکردم نویسنده خودش در صحنه بوده و اتفاقاتی که روایت میکند بخشی از تجریباتِ اوست. حتی فکر کردم تمامِ اتفاقاتِ کتاب در کودکیِ نویسنده روی داده و دارد آنها را توصیف میکند.