آنچه میخوانید متنِ نظرِ یکی از مخاطبانِ کلت45 است که برای حسامالدین مطهری ارسال شده است: حدود دو سه ماهِ پیش، رمان کلت 45 و مجموعه داستان درخت به تان را خواندم.
بد نبودند. یعنی بعد از هزینه کردن، وقت گذاشتن و خواندنشان، پشیمانی سراغم نیامد. خصوصا در مورد کلت 45.
در کلت 45، بخش هایی بود که سر ذوقم می آورد و البته این بخش ها در درخت به کمتر بود. یعنی کلا با تک و تک داستان های درخت به ارتباط خوبی برقرار کردم.
خلاصه اینکه شاید اگر می خواستم در مورد این دو کتاب بنویسم، حرف های زیادی برای گفتن بود، اما فعلا چندان حوصله و دل و دماغش را ندارم؛ الا چند نکته ای که در ادامه می آورم. من منتقد خوب کتاب نیستم، این ها را اولا به رسم آشنایی با شما می نویسم و ثانیا اینکه کلا بازخورد دادن به یک نویسنده و خالق اثر را عادت خوبی می دانم و در ضمن، انرژی بخش.
- حجم کلت 45 زیاد است. به عنوان یک خواننده این کتاب، به نظرم حجم باید حدود دو سوم همین مقدار می بود.
- دقت و اصرار زیاد بر شرح دقیق و خشک جزئیات و جملات، از قدرت برقراری ارتباط و سیال بودن نوشته کم می کرد. نوشته ی شما در جاهایی مثل یک میز با چهار گوشه ی تیز سمباده نخورده بود. انگار یک ذهن وسواسی که به مخاطب اطمینان ندارد، این توصیفات را نوشته بود. یک ذهن که نظم هندسی را بیشتر قبول دارد تا نظم طبیعی.
- بعضی وقت ها از عبارات و اصطلاحاتی استفاده کرده اید که مربوط به زمان وقوع داستان نیست. و به عبارتی، ادبیات شخصیت های آن موقع، چه در گفتگوی بیرونی و چه در گفتگوی درونی و ذهنی با خودشان، اینطور نیست. الآن دقیقا عبارات را یادم نیست، ولی فکر کنم مثلا در صفحه 42 و 66 داستان دو مورد از این دست بود.
- روابط علی و معلولی و نظام طبیعی زندگی و عادات آدم ها در بعضی جاها می لنگد و شاید داستان فقط به فرموده ی نویسنده پیش می رود. مثلا در جدا شدن مینو و صالح از هم در همان کودکی و …
- در مواردی هم با توجه به شرح شخصیت هایتان تا آن موقعِ داستان، رفتارهای بعدی آدم های داستانتان قابل باور نبود. مثلا فصلی که صالح در خانه ی حاج خدمتی بستری است و به هوش می آید و آن افکار در مورد جادو و … (دقیقا تعابیرش را یادم نیست) به ذهنش می آید و خلاصه چند صفحه ای به همین منوال می گذرد. حداقل توی کت من نرفت این افکار و واگویه های ذهنی برای صالحی که در فصل های قبل تعریف کرده بودید.
- با توجه به آشنایی قبلی با شما و نیز خواندن برخی مطالب و یادداشت های قبلی تان و همینطور توضیحاتتان در مراسم رونمایی، شما تلاش دارید که در طی این داستان به یک فرض و گزاره ذهنی تان مشروعین بدهید: همان مسئله سیاست و به هم زدن زندگی ها و این جور مسائل. به نظرم خواننده از نوشته ی شما خوشش می اید و تا اخر ادامه می دهد. اما در آخر به این نتیجه ی مورد نظر شما نمی رسد. و حتی شاید به برداشت و مطلوب و واکنش عکس آن برسد. این یعنی اینکه شما از اثرتان شکست خورده اید؟!
- آن بخش هایی که داستان و وقایع بعدی را زودتر و به صورت سربسته می گفتید، خوب بود. و شیوه ی روایت را دوست داشتم. مثلا یک مورد همان جملات ابتدایی فصل در شبی که مینو کشته شد.
- انتخاب موضوع هم که خیلی به جا و خوب بود. و فرم و پرداخت هم قابل قبول بود. (فرم خوب یک موضوع را به مضمون مورد نظر تبدیل می کند؛ بین موضوع و مضمون فرق قائل شده ام و مضمون را بیشتر محصول فرم می دانم و نه در کنار و موازات آن)
- فکر می کنم این کتاب خیلی به درد دبیرستانی ها بخورد. و آن را دوست داشته باشند. نمی دانم که آیا تلاشی کرده اید برای آشنایی این مخاطبان با کتاب و تبلیغ کتاب برایشان؟
حامد