«کلت 45» را قبل از نمایشگاه خریدم. چند روزی بعد از معرفی اش سری زدم به «کافه کراسه» و خریدمش. به خودم قول دادم که تا قبل از نماشگاه بخوانم و نقدی بنویسم. تا شاید نقد جایی چاپ شد و کسی خواند و دلش نرم شد و نمایشگاه رفت و خریدش. این طور شاید به نویسنده جوانی که خیلی هم از خودم بزرگتر نیست، کمکی کرده باشم و کمکِ بزرگتر به جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، که رمانی خوب و خوش خوان، و البته کمی کلفت، در باره انقلاب، فضایش و سازمان مجاهدین خلق نوشته شده و چه خوب که دیده شود.
طبق معمول زیر قول زدم! و وقتی تویِ نمایشگاه «حسام الدین مطهری» را تویِ غرفه «آرما» دیدم دلم شکست. حس کردم نامردی زیادیِ کردم. برگشتم خانه و پلاستیک پلمپ کتاب را باز کردم و بی محابا خواندمش. سه شبه. بی خیالِ دو تا امتحانی که این دو روز داشتم.
و تقریبا از آن روز تا حالا صفحه ی وردی رویِ لپ تاپم باز است که بالایش ریز نوشته ام «هوالانیس» و زیرش چند خطی هم همین روایتِ نمایشگاه و خواندن فوری اش را. هنوز هر بار لپ تاپ را “هایبرنیت”1 می کنم که نوشته نپرد و بنشینم به نوشتن ادامه اش، اما…
1.Hibernate؛نیم کِش وسطِ روشنی و خاموشی!