دورۀ راهنمایی روزهای ویژهای بود. پدرم کسب و کارش را عوض کرد. اجارهنشین شدیم. دروۀ بلوغ بود.
بعد از سالها خانهمان را عوض کردیم. رفتیم جایی نسبتاً پرت و اجارهنشین شدیم. جای جدید آپارتمان دلگیری بود. جایی غریب وسط بلوکهای غریبهتر.
آدمهای جدید روی خوش نشان نمیدادند. هربار میخواستم بروم بقالی یا وقتی راه میافتادم سمت مدرسه، نگاهِ سنگین و غریبهکُش بچههای بلوکها اذیتم میکرد.
آرامش قبل از طوفان
آرام بودم و به کسی کاری نداشتم. خوش نداشتم درگیری درست کنم. سرم به کار خودم بود. آغوشی باز نشده بود که بخواهم سمتش بروم. برایم مطلوب نبود چون روابط اجتماعی بیش از هر چیز برایم مهم بود.
نگاههای سنگین کمکم اوج گرفت. کنایهها شروع شد. متلکها از پیاش آمد و دیگر کار سخت شده بود. نمیشد دست روی دست گذاشت. صبرم اندازهای داشت. جرمم؟ تازهوارد بودن.
اینکه هیچوقت در گلکوچکشان همبازیام نمیکردند اذیتکننده بود. تحمل میکردم. ولی نمیشد با آزار و اذیت علنی کنار آمد. بازی را خودشان شروع کرده بودند. احتمالاً تصورشان این بود «این پسره زور نداره.» زود نظرشان عوض شد.
وقتی نقاط حساسم را زیادی انگولک میکنند تا جایی تاب میآورم. آنها همۀ کوپنهایشان را سوزانده بودند. یک جرقه تا جنون فاصله داشتم.
جرقه، جرقۀ آتش
یک بعدازظهر تابستانی جرقه را زدند. در میدانگاهی میانِ بلوکها اول با طعنه و کنایه شروع کردند. گندهلاتشان چیزی گفت که اصلاً یادم نمانده. فقط یادم است کُتک خورد.
ورق برگشت. از فردایش دوستان زیادی پیدا کردم. در آن تنور بلوغ یکهو آدمهایی پیدا شدند با کُلی حرف و عادت مشترک. با هم نوارکاست جابهجا میکردیم. فوتبال میزدیم. شب جلوی بلوک مینشستیم و فانتزی میبافتیم. بستنی میخوردیم.
مُشتِ آن روزم چیزهای زیادی را عوض کرد. نمیدانم اصلاً چه شد این خاطره یادم آمد.
خوب که نگاه میکنم میبینم هنوز و همچنان همان خُلق را دارم. صبورم تا لحظۀ انفجار و لحظۀ انفجار ابداً دوستداشتنی نیست.
اندوهی که جای مشت را گرفت
پاریاوقات آدم باید خودش را محکم اثبات کند. گمان میکنم آن روز برای این کار یک مُشت لازم بود و امروز چیزهایی دیگر.
اتمسفر ادبیات ایران برای من به همان بلوکهای بههمپیوستۀ بدترکیب شبیه بود. تازهوارد بودم. رمان کلت۴۵ مثلِ عبور و مرور بیسروصدایم در کوچه بود. رمان تذکره اندوهگینان شاید شبیه همان مُشت باشد. اما یادم نمیرود مُشتزدن هرگز بهمعنای قدرتمندبودن نیست.