توضیح: سالهاست که سعی میکنم این داستان را بنویسم. سالهاست که سعی میکنم به خرمشهر ادای دین کنم. سالهاست که سعی میکنم ولی از سعیام راضی نیستم. حالا، این است آنچه که امشب زاییده شد:
×××
در سولهٔ حفاظتشدهٔ شرکتِ داسو، تکنسینهای ماهر آخرین قطعات را سوار میکردند.
در خیابانی در خرمشهرِ جنگزده، مرد به سوی هدفی نامشخص تیر انداخت و فوراً خود و امیکِ زهوار در رفتهاش را پشتِ دیواری گلولهخورده پنهان کرد. از هر سو صدای رگبار بلند بود. نمیشد فهمید چه کسی شلیک میکند. اما او، ارتشی دوره دیدهای بود که میتوانست از صدای شلیک نوعِ اسلحه را تشخیص دهد. اینجا چه میکرد؟ وقتی همهٔ ارتش پشتِ دژهای شهرهای امن بود، او، آن چریکِ وفادار خود را به خرمشهر رسانده بود. جهانآرا گفته بودش: «گیر خرمشهر افتادی چریکِ پیر!» و خوب میدانست جهانآرا از فرطِ محبت با او شوخی میکند. حالا، وقت نداشت ذهن به این افکار بسپارد و در عینِ حال تصویرِ مردانی که در خرمشهر دیده بود، تصویرِ جسدهایی که دیده بود پیشِ چشمش رژه میرفت. یک لحظه همه را کنار میگذاشت و دوباره سرک میکشید تا هدفی ببیند و تیری بیاندازد. کودک و زنی جوان منتظرش بودند.
لحظاتی گذشت و صدایی نیامد. اطلاعاتِ نظامیاش گواهی میداد که شهر بهزودی سقوط میکند، اما او خود را مکلف به جنگیدن میدانست. کودک و زنی جوان منتظرش بودند. سرک کشید و مردی را دید که با کلاهِ سرخ رو به خانهای میدوید. کلتِ45 در دست داشت. مردِ چریک تیزبین بود. خواست تیری بیاندازد. اما فوراً پشیمان شد. او چریکی هوشیار بود.
در سولهٔ حفاظتشدهٔ شرکتِ داسو، تکنسینهای ماهر شروع به آزمایشاتِ اولیه کرده بودند.
چریکِ بازمانده در خرمشهر، بهخوبی دریافته بود که مردِ بعثی را چیزی سوی آن خانه کشانده است. آنان مردانی بودند که به عکسِ دخترانِ جوان در آلبومها، به لباسهای زنانه، به تهماندهٔ خوراکیها و به جانِ آدمها رحم نمیکردند. چریک باید شتاب میکرد. بیواهمه میدوید، همهٔ نیرویش را به کار میگرفت، از دیواری بالا میکشید، چند بام را رد میکرد، به بامی که مشرف به حیاطِ آن خانه بود میرسید، اسلحه را آماده میکرد تا اگر صدایی شنید…. بو… بوی غذای گرم میآمد. چریک شامه تیز کرد تا ببیند غذا چیست. آن مردِ اهلِ مرکزِ ایران نتوانست غذای جنوبی را بشناسد. ناگاه مردِ بعثی از درونِ خانه به حیاط برگشت. سرآسیمه بود. همچون کسی بود که چیزی را از او ربوده باشند. چیزی که مالِ خودش بوده باشد یا حس کرده باشد که مالِ اوست ولی حالا نیست. زنی را شاید. زنی که غذایی را بر سر اجاق بار گذاشته و حالا پیدایش نیست. سربازان عطشناکترینِ مردان نسبت به زناناند. و او سربازی بود که هفتهها پشتِ دروازهٔ خرمشهر جنگیده بود و از مقاومتِ گروهی اندکشمار و بیسلاح به تنگ آمده بود. از ندیدنِ زن و فرزندش به تنگ آمده بود. خیالهای بسیاری در سر داشت. بوی غذا چون شبحِ زنی زیبارو که از پیشِ چشم گذر کند، او را به ولع آورده بود. ولعِ خواستنِ زن.
مردِ چریک هوشیارانه مراقبتِ هر حرکتِ مردِ بعثی بود و آشفتگیاش را نظاره میکرد. دید که دوباره به درونِ خانه میرود. صدای بر هم خوردنِ اشیاء خانه میآمد. چریکِ سی و سه ساله تاب نیاورد. او بوی خطر را بیش از عطرِ غذا استشمام کرده بود. از سرِ بامِ خانهٔ مجاور، با احتیاط پایین پرید. پشتِ تانکرِ آبی پنهان شد. اسلحه را از زیرِ تانکر نشانه رفت. منتظر ماند. اما روحِ او روحِ انتظار کشیدن نبود. روحِ او روحِ جنگیدن بود. باید پیش میرفت. نمیخواست جسدی تازه در خرمشهر ببیند. دیگر بس بود. او کودک و فرزندی داشت که چشمانتظارش بودند.
جنگندهٔ میراژ اف1، ساختِ شرکتِ داسوی فرانسه، پس از طی آخرین آزمایشات، در سال 1345 شمسی اولین پرواز آزمایشی خود را با موفقیت به انجام رساند.
مردِ چریک خواست پیش برود که آنچه شامهاش هشدار داده بود ناگاه به زبان آمد. صدای جیغِ دختری از توی خانه بلند شد. فریاد مردِ بعثی سوتِ جیغ را در هم میپیچاند. مردِ بعثی دختر را به حیاط هل داد. روسری از سرش برداشت. چریکِ داستانِ ما طاقت نداشت. او میدید. میدید و دست و بالش شل شده بود. دختری را میدید با چشمانی درشت، مژگانی بلند و فر، گیسوانی کمند…. مردان در میانهٔ نبرد دو دسته میشوند. چریکِ ما میبایست ناموسش را پاس میداشت. زن و کودکی چشمانتظارش بودند. اسلحه را بیرون آورد. مردِ بعثی دست به فانسقه برده بود و شل میکرد. مردِ چریک نشانه رفت. دختر جیغ میکشید و رقتبار اشک میریخت. زانو زده بود و در پسِ سر مردِ بعثی بود و در پیشِ رو مردِ چریک. مردِ بعثی پرهیبِ چریک را دید. عقب رفت. وحشتزده دست سمتِ به کمر برد تا کلت را بردارد. فانسقه شل بود. اسلحه به دست نمیآمد. سینهاش شکافته شد. یک تیرِ امیک نصیبش از دخترانِ ایران بود.
کیلومترها دورتر از کارخانهٔ داسو، جنگ در خاورمیانه آغاز شد.
شط، آخرین ملاقاتگاهِ دخترِ پریرو با چریکِ بود. شط، آخرین تماشاگرِ چهرهٔ چریک بود. اندکی بعد، خرمشهر سقوط میکرد و تانکی از روی جسدِ مردِ ارتشی میگذشت. هر چند که زن و کودکی چشمانتظارش بودند.
نمایندگانِ دولتِ عراق و شرکتِ داسو برای خریدِ میراژ اف1 توافق کردند. جنگ از خرمشهر پیشتر رفته بود.
در صبحی زمستانی در یکی از سال 1366 شمسی، دختری پریرو که پدرش را در خرمشهر گم کرده بود، از خانهٔ کوچکشان در خیابانِ پیروزی تهران بیرون آمد تا به مدرسه برود. دختری بود نورس. جوانکهای محل مثلِ ترانههای عاشقانه، عاشقش بودند. زنان برای عروس کردنش نقشهها کشیده بودند. او دلبری در یک محله بود، با چشمانی عسلی، گیسوانی گندمگون و اندامی موزون در اوجِ دورانِ بلوغ. او از خانه بیرون زده بود تا به مدرسه برود که ناگاه صدای ویراژِ میراژ بلند شد. ترسید. خواست به خانه برگردد. خانه را میدید. باید کمی میدوید تا زودتر برسد و در زیرزمین پناه بگیرد. همه میدویدند. او هم باید میدوید. کیفش افتاد. مقنعهاش پس رفت و طرهای موی گندمین بیرون ریخت. خلبانِ میراژ اینها را نمیدید. بمب را رها کرد. بمب فرو افتاد. آتش و خاکستر به هوا بلند شد.
ساعتی بعد، مردم دورِ سری خونین جمع شدند که طرههای گندمین همچون خورشیدی سوزان کرده بودش. آه که پدرش چشمانتظارش بود.