فاطمه علیاکبران – سایت علوم اجتماعی اسلامی ایرانی: حمزه، مهین، صالح و مینو، خانوادهی چهارنفرهی فیروزی را تشکیل می دهند.خانوادهای که در ابتدای رمان خوشبخت و آرام به نظر میرسند.بوی رب و آب غوره و ماست خانگی در خانهشان موج می زند.مهین نمونهی بینقص کدبانوی ایرانیست که در عین حال که تحصیل کرده نیست به آرمانِ “خوب و شاد بودن” خانواده ایمان دارد. حمزه صبح تا شب پشت میز مغازهی الکتریکیش سرگرم است. صالح به داشتن خوی پدر مشتاق است و سعی می کند تمام رفتارش رونوشتی از رفتار پدر باشد و مینو دوست دارد جا پای مهین بگذارد. به نظر می رسد پیوند میان آنها ناگسستنی ست و چیزی نمی تواند خوشی و آرامش آنها را بر هم زند، اما “چرخ زندگی میچرخد و بالاخره روی تلخش را به همه نشان می دهد. درست وقتی حواست به خوشیهاست، بلا یک حفره در زندگیات پیدا می کند. آن وقت خودش را مثل خون مسموم توی رگهای زندگی می دواند.” این آرامش پایدار نیست و از فصل دوم رمان با دعوای نادر و صالح سروکلهی آشوب در خانوادهی فیروزی پیدا می شود و فضای رمان رو به سردی و تراژدی می رود و این روند سردی تا آخر رمان ادامه دارد و در پایان به اوج خود می رسد.
سالهای دههی پنجاه در ایران سالهای تنش و آشوب بود و این تنش به خانوادهی فیروزی هم وارد می شود تا طی یک دهه؛ اعضای این خانواده در روند حوادثِ داستان، همه از یکدیگر جدا باشند. از همان موقع که ساواک حمزه و مهین را دستگیر کرد و صالح از پشت تپه سرک کشید تا مادرش را ببیند، تا اواخر رمان دیگر او را ندید و حوادث طوری رقم خورد تا سر از خانهی حاج خدمتی درآورد تا با مجتبی در زیرزمین خانه اعلامیه کپی کنند و گفتههای آیت الله خمینی را واو به واو به متن تبدیل کنند و تحت تاثیر او، شاه را شمر ببیند و بعدها کمیتهای شود. در همین زمان، مینو در کنار نادر و خسرو با افکار “یوسف و زلیخا” و “انسان از نسل میمون” رشد می کند، برای همدردی با جامعهی کارگران، صبح تا عصر در کارخانه کارگری می کند و عضو وفادار “سازمان مجاهدین خلق” می شود و بعدها به مهین میپیوندد.
همیشه برادرکشی، پدرکشی و … درون مایهی روایتهای تراژیک بوده است و سرنوشت تراژیک این رمان نیز از این قاعده مستثنی نیست. روند مسائل سیاسی کشور و انقلاب، صالح و مینو را روبه روی یکدیگر قرار می دهد تا مینو به دست صالح به کام مرگ کشیده شود و پسری که مهین در ابتدای رمان آبستن بود، سرنوشت قهرمانِ رمان را رقم زند.
آنچه از همان ابتدا ذهن خواننده را آزار می دهد دید نویسنده به “شکل گیری شخصیت” قهرمانان رمان است که گویا از نظر او شخصیت یک فرد تماماً تحت تاثیر محیط زندگی و تربیت خانوادگی شکل می گیرد و ارادهی خود فرد و تاثیر جامعه بر او در آن بسیار کمرنگ جلوه کرده است؛ صالح بعد از دستگیری پدر و مادرش به مسجد پناه می برد و سر از خانهی حاج خدمتی در میآورد و تحت تاثیر مجبتی و خودِ حاج خدمتی شخصیتش به شکل انقلابی ساخته می شود. نگاه صالح در هیچ کجای رمان به افکار مجبتی انتقادی نیست و تنها از او سوال می پرسد. انگار از خودش هویت مستقلی ندارد. هیچ کجا نمیبینیم که افکار مارکسیستی که به هر جهت در آن دوره جذابیتهای خودش را داشته است حتی صالح را وسوسه کند و در او سوال ایجاد کند تا در یک درگیری درونی و خودسازی، به یک شخصیت انقلابی برسیم. شخصیت مینو هم همین قدر منفعل پرداخته شده است. از همان ابتدا به دلیل اینکه در خانوادهی جلال بزرگ شده دنبال روی نادر و خسرو است. در جایی از رمان که خسرو از مینو می پرسد آیا کتاب مذهبی می خواند یا خیر؟ و مینو پاسخ میدهد که مفاتیح می خواند،خسرو در جواب او تنها یک جملهی ساده می گوید که “اینها قدیمی شدند، دیگر لازم نیست.” و همین جمله مینو را قانع می کند! یا در جایی دیگر که مینو و نادر نگران قضا شدن نمازشان هستند، خسرو در پاسخ به آنها می گوید: “مهم روح نماز است که در هر کاری می تواند وارد بشود. مثلاً توی همین شرکت در جلسات، انجام ماموریتها و کارهایی مثل این. کارها فقط جنبهی فردی ندارند، جنبهی عمومی و اجتماعی هم دارند. پس نباید به خاطر وقت نماز کارهایی تا این حد اثرگذار و عمیق را به تعویق انداخت.” و همینجا دیالوگ بین آنها متوقف می شود و نادر و مینو در برابر این پاسخ سکوت می کنند. این انفعال شخصیتها آزاردهنده و غیرواقعیست و باعث می شود جبر خانوادگی بر کل رمان سایه بیفکند. و مدام خواننده از خودش بپرسد که اگر آن شبِ دستگیری، صالح به جای مسجد به خانهی جلال می رفت الان در کسوت منافق کشته شده بود و یا اگر مهین، مینو را به خانوادهی دیگری سپرده بود در نهایت قهرمانِ شهیدِ رمان، او بود یا نه؟