در برههای از زندگیام زنی را ملاقات کردم که با پیاز معجزه میکرد. فرقی نداشت برای چه غذایی پیاز خرد کند، همین که عطر پیازداغ خانهگیر میشد به اعجازش ایمان میآوردی. و آن وقت حوالی سالهای ۱۴۰۰ بود و پیاز داغ، از معدود موضوعهای محل اختلاف بین من و سیاوش بود. غیر از این میتوانم چیزهای مختصر دیگری را هم اضافه کنم؛ ولی وقتی جملۀ «تو آخر سرت رو به باد میدی» را وسط بگذاریم (چنانکه آن زمانها بییادآوری یا انکار، همیشه بین ما بود)، تردیدی بر اشتراک سرنوشتمان وارد نیست.
حق معنوی اصل جمله -با تغییرهایی جزئی و بیاهمیت در قید یا فعل- به مادر سیاوش تعلق داشت؛ چون پدر من -بیآنکه این دو همدیگر را اتفاقی یا با برنامۀ قبلی دیده باشند یا بشناسند- ترجیح میداد جملهاش را با تعدادی فحش یا نسبت رکیک آذینبندی کند. به هر روی هر دوی ما با داغ بیکفایتی بر پیشانی، تا چهلسالگی پیشآمده بودیم و آن روزها جز نامی و یادی، چیز مشترک دیگری بینمان نمانده بود، مگر همان برچسبی که والدینمان بر ناصیهمان چسبانده بودند. هر دو بیخبر از هم بارمان را به دوش میکشیدیم و بزرگش میکردیم و با ماجراهای حیات و واقعیتهای منحصربهفرد اما مشابه زندگیمان تغذیهاش میکردیم؛ بنابراین فرصت نکردم ایمانش را به اعجاز پیاز داغ راستیآزمایی کنم. آخرین باری که همدیگر را دیدیم به چند سال قبلتر از این روزها و چند سال قبلتر از واقعه برمیگردد، به زمانی که کتاب آخرم در نوبت چاپ بود و فکر میکردم تا پیش از مرگ ناگهانی و هولناک (چنانکه مامان سیاوش پیشبینی میکرد) چاپ میشود یا نه. حالا آن کتاب چاپ شده و من هم هنوز به پایان هولناکم نرسیدهام.
سیاوش؟ نمیدانم. یکبار یکی که یادم نیست کی بود پرسید شما دو نفر چطور با هم رفیق شدید و من جواب دادم: ما هر دو آدمهای فلکزدهربا بر وزن دلربا و هوشربا هستیم. به گمانم سیاوش تأیید کرد یا به سبک خودش جملهای در تصدیق ادعایم گفت که یادم نمانده. بعد از آن همدیگر را ندیدیم و شاید او به آدمهای فلکزدۀ دیگری جذب شد که چونان سرگذشتی از سرش گذشت. من اصل ماجرا را اولینبار و آخرین بار از زبان جوانکی شنیدم که مدعی بود سیاوش و امید را چند سال پیش در یک دستدومفروشی لوازم دیجیتال جایی در مونترآل کانادا دیده؛ ولی چون برخی جزئیات مسلم از روایتش با شناخت من از آن دو پسر جور در نمیآمد و حتی کموبیش معقول هم به نظر نمیرسید، چنین گمان کردم که هر سه یا دستکم جوانک راوی گیجومنگ بودند و چون موقع تعریفکردن کمی لهجۀ سبزواری داشت حتی تردید دارم روایتش واقعی باشد یا حتی آن اتفاق واقعاً افتاده باشد. او البته همانطور که در کنجترین گوشه از طبقۀ سوم ساختمانی کلنگی، پشت دهها ماشینتحریر قدیمی، خارپشتوار روی میز گوله شده بود و سعی میکرد خیلی فروخورده و محتاطانه حرف بزند با چشمان بیرمقش به من زل زد و گفت: «به جون مامانم راست میگم.» تا پیش از قسمخوردن، شکاکانه گوش میدادم؛ ولی بعدش انگار با چنگزدن به جان مادرش خودش را رسوا کرد. قسمخوردن مثل آخرین لاپوشانی آدم دروغگو پیش از درز حقیقت است. پس بیتوجه با واقعیت یا حقیقت، از روی پاسداشت یاد دو دوست، دو پسر سالخوردۀ جاذب فلکزدگان، برای ادای احترام به خاطراتی مشترک یا سرنوشتی مشابه، تصمیم گرفتم قصۀ جوانک خریدار ماشینتحریر را موبهمو و کلمهبهکلمه ثبت کنم. قدمبهقدم از فرعی تا خیابان ایرانشهر و از آنجا تا کریمخان و تا ولیعصر و بعد و از اسدآبادی تا کوچۀ شانزدهم، جزئیات را در ذهنم مرور کردم. وقتی کلید انداختم دیدم بدجوری به دستشویی نیاز دارم. وقتی از دستشویی بیرون آمدم دلم خواست چای دم کنم و دیگر هیچچیز یادم نیست. یادم نمانده بود باید بنویسم. لابد فکر سررسیدن موعد قرارداد خانه یا خیالی دیگر، قصۀ جوانک را بلعیده بودند. مطمئن نیستم چقدر گذشته ولی حالا همه چیز (دستکم اصل و استخوان ماجرا) را به یاد میآورم. احتمالاً سه چهار ساعت علافم و مجالی هست برای بازگوکردن. این بار نه برای ادای احترام که برای التیامبخشی به خود.
ما از هم خداحافظی نکردیم. با اینکه هیچ برنامهریزی قبلیای نکرده بودیم، نبش سنایی-کریمخان محل واپسین دیدارمان شد. توی ماشین امید بیصدا نشسته بودیم. مختصر و پراکنده حرف زده بودیم. آنقدر دیردیر همدیگر را میدیدیم که دیدارهایمان از نمیدانم چه وقت به بعد مملو از خطابههای شکستهبسته شد. حتی امید هم که بیشتر و مفصلتر از ما حرف میزد، بهندرت در آن دیدارها موفق میشد حرفش را تمام کند. کلامش قطع میشد. یا دیگری حرفی دیگر پیش میکشید یا همگی بیآنکه به روی هم بیاوریم غرق در سکوتی ژرف، به دوردست خیره میشدیم. گوش شنوا نداشتیم. سرمان هزارتویی بود پر صدا. به قول سیاوش: «هر کداممان آنقدر آوار روی سرمان داریم که دیگر دست نجاتمان به هم نمیرسد.» بزرگترین دستاورد زندگی ما، زندهماندن بود.
آن روز هم به سکوت گذشت. همان جا و همان روز بود که امید لای حرفهایش، حلقۀ سهنفرهمان را «پسران سالخورده» خواند و من گفتم: «این مال من» و بعدها یکی از کتابهایم را با همین عنوان منتشر کردم. همان جا و همان روز بود که کاپوت ریوی نقرهای از سرخی غروب به بژ میزد و شاهرخ مسکوب و عباس کیارستمی از زیر پل سلانهسلانه گذشتند و ما گفتیم: «ئه! اینا رو» و باز سکوت کردیم. بعد از هم جدا شدیم. آنها با هم یا با کمی فاصله ایران را ترک کردند. درست نمیدانم. ولی هر چه بود، هر دو رفته بودند. تا اینجا هیچ شکی در روایت جوانک نیست.
وقتی از او خواستم هر دو دوستم را توصیف کند، توصیفش با تصویری که من به یاد داشتم تفاوتهایی داشت. از جمله اینکه سیاوش قصۀ او حدود ۱۵۰ کیلو وزن داشت و سیاوش زندگی من لاغراندام بود. یا امید قصۀ او موهای پرپشت ریشهایی مانند سیکهای کانادایی داشت که بعید میدانم امید به اکسیر پرپشت کردن مو دست پیدا کرده باشد. در روایت جوانک انگار کالبد سیاوش و امید جابهجا شده بود. چیزی که نگاه تردیدآمیزم را نامطمئن میکرد، جزئیاتی بود که از گذشتۀ آنها به زبان آورد. سیاوش او همان قدر به گجتهای دیجیتال، لوازم جانبیهای کاربردی و طراحیهای حسابشده توجه نشان میداد که من انتظار داشتم و این را از آنجایی فهمیدم که به کولۀ سیاوش بند کرده بوده و میخواسته آن را هم به قیمت از او بخرد. ظاهراً کوله حسابی جوانک را سر ذوق آورده بود؛ چون جزئیاتش را موبهمو بهخاطر میآورد و با هیجان از بخشهای کاربردیاش یاد میکرد. این بخش از روایتش در نگاه او اوج داستان بود؛ چون بقیهٔ قصه را با همان صدای فروخوردۀ محتاط روایت کرد. احتمالاً برخی جزئیات را هم فراموش کرده بود وگرنه سیاوشی که من میشناختم طوری با وسواس و دقت جزئیات گجتش را برمیشمرد که گویی اجزای برج بابل را پس از اکتشافی انفرادی با مختصاتی دقیق بیان میکند. برخلاف سیاوش، امید قصهاش در سایه بود. میتوانستم حدس بزنم دستدومفروشی مونترآل را نوری کمرمق بهسختی روشن کرده بوده، آنقدر که بتوان بر سر جنس چانه زد و نشانوارهٔ سونی و اپل و سامسونگ را بر دیوارها دید که این هم با واقعیت جور در نمیآید؛ چون امیدی که من میشناختم برای هر شیء یا موضوع کماهمیت خاطرهای به قاعدۀ یک رمان ملالآور داشت و از بیانش دریغ نمیکرد. در داستان جوانک، امید صامت و ساکن بود، حالآنکه امید من حتماً بیمارگونه لای آن قبرستان الکترونیکی چرخ زده و با هر وسیله ماجرایی به یاد آورده یا داستانی در ذهن پرورده. اینکه این دو شخصیت کلاسیک-مدرن چطور کنار هم در فروشگاهی زیرزمینی در مونترآل نشسته بودند فقط یک توجیه دارد: فلاکت. فلاکت چسبانندگیای خللناپذیر دارد.
زمستان بود یا سرد بود که در کانادا اتفاق نادری نیست. وقتی وارد شدند، امید جلوتر حرکت میکرد. از زنی که تازه آنجا مشغول شده بود سراغ گرفته بود. زن چرخی زده بود و با انگشت به جوانک اشاره کرده بود. «تا پرسید خرید گوشی دارید؟» حس کردم ایرانی است. فارسی جواب دادم: چیه برندش؟ چه مدلی؟ سیاوش این موقع بهشان ملحق شده بود و شروع کرده بود به ارائه اطلاعات گوشی به همان سبکی که ازش انتظار میرفت. جوانک وسط حرفش پریده بود که: «خیلی هم جدید نیست، نهایتاً یکی دو تا چیزش به کار میاد. قیمتی نداره.»
این دو با هم سبکسنگین کرده بودند و باز برگشته بودند رو به جوانک. قیمت خواسته بودند. جوانک گوشی را خواسته ببیند. گوشی را دستبهدست کردند. جوانک بهرسم مالخرهای پاساژ علاءالدین عدد گفته بود و باز آن دو رو کرده بودند به هم و سبکسنگین کرده بودند. سیاوش مشوش بود و بازدمهای عمیق و طولانی و غضبناک میکرد. نوک بینی هر سه نفر سرخ بود. برفی که تازه باریده بود صدای بیرون را میبلعید. زیر سقف بلند فروشگاه صدایی نبود. مثل یخزن صنعتیای بود که مال کاسبی خردهپاست: خلوت و بینظم. «چهارشنبه بود به گمانم.» میخواستند تا پیش از تعطیلات گوشی را آب کنند. ژانویه بود یا چه یادم نیست؛ ولی خوب سرد بود. گفتم اگر تصمیم به فروش داشتید خبرم کنید و رفتم سمت دفتر. مهتابی پرپر میزد. مستقیم رفتم دستشویی. هوای سرد هیچ به مثانهام سازگار نبود لاکردار. وقتی برگشتم توی دید نبودند. انگار کردم رفتند. از دفتر که بیرون زدم دیدم پشت دیوارند. سرشان تو هم بود. به فارسی زمزمه میکردند ولی میشد شنید. حسابکتابشان جفت نمیافتاد. آن یکی میگفت خب گوشی من چی؟ قبول نکرد. تعارفهای ایرانی و جروبحث. من اگر بخواهم دلم را قاطی کاسبی کنم کلاهم پس معرکه است، خودت که خوب میفهمی. خلاصه اصرار و انکار داشتند با هم. گیر بودند. اصل گیر به دستوپای سیاوش بود لابد که وسط آن سرما شرشر عرق میریخت.
وقتی پیششان برگشتم امید نگذاشت دوباره بپرسم. گوشی را از سیاوش گرفت و داد دستم. این رفیقم گیره، هوای ما رو داشته باش، مریض داریم، لنگ خرج عملیم و پوللازم. خیر ببینی راهبیا با ما. گوشی از مد افتادهای بود والا، وگرنه بیشتر میخریدم. بالاخره ما هم باید نان بخوریم، نمیشود ما از نان خوردن بیفتیم که. کاسب دلنازک آخر و عاقبتش توی زندونه. خریدم خلاصه. یادم افتاد؛ چون گوشیاش جور گوشی تو بود، همین مدل، همین رنگ، اصلاً انگار دوباره دارم همون گوشی رو میبینم.
مامان که زمین خورد پیشش نبودم. دم بهار بود. هوا بفهمینفهمی همان حال و حسی را داشت که وقتی بچه بودم وامیداشتم به جنبوجوش، وقتی جوان بودم وامیداشتم به عاشق شدن و حالا هر نفسم سنگین است در این هوا. گفتند تومور است، مغزی. گفتند ناگزیریم از عمل، فوری. پیشش نبودم. تفاوت ناچیز در قصۀ من و سیاوش در همینجاست که او مهاجرت و رفتن را برای ادامۀ پروژۀ تقلا برای بقا انتخاب کرده بود. رفته بود تا آزاد باشد، آزادانه بنویسد، آزادانه نفس بکشد، هی، هی، هی و هر لحظه از لحظۀ بعد و تورمش نلرزد، از هول فردای غافلگیرکننده خوف نکند. بعد برادرش را هم به همین امید و آرزو همسفر خودش کرده بود. تشویقش کرده بود به گذر از جهنم، عبور از دروازۀ آسودگی. در عوض من مانده بودم تا بین همزبانهایم برای بقا بجنگم. نبردم آنقدر طولانی و فرسایشی شده بود که دیگر خیلی سال میشد نبودم. نبودم که مامان زمین خورد. وسط معرکه و میدان بودم که عطر پیازداغِ زنِ معجزهگر محو شد، خانه بیسو شد… کسی مردان فراموششده در جنگ را نمیخواهد. زنان معجزهگر هم از مردی که بهقدر یک بستنی یا چای کافهای زور ندارد دل میبرند. حتی مامان هم امید و توقعی از پسرش نداشت. خیلی سال پیشتر، توی دلم گفته بودم: بزرگ که شدم برایش جاروبرقی میخرم تا مامانم اینقدر دست و کمرش خسته نشود، از پا نیفتد، هی روی زمین خم نشود. بزرگ شدم. مامان صاحب جاروبرقی شد. ولی آن کسی که جاروبرقی خرید من نبودم. مامان را بستری کردند. دیر رسیدم. سیاوش رسیده بود؟ بگذار خوشبین باشیم؛ چون او دستکم با پول -ولو ناکافی- برگشته بود. خریدار رسید واریز پول را برایم فرستاده بود. در این سو، زمان در جهت عکس اقبال و موجودی حساب من میتازید. پیش از عمل گفتم: دارم برات تخت میگیرم مامان که از بیمارستان آمدی راحت باشی. بهسختی گفت: حالا بگذار ببینیم اصلاً زنده میمانم…
چطور اینقدر بیحواس بودم که یادم رفت از زنِ معجزهگر دوباره حرف بزنم؟ وقتی رسیدم از غذاپزی بیمارستان بوی پیازداغ تازه بیرون میزد. یادش افتادم. یاد اینکه معجزۀ دیگرش گفتن حقیقت چشمها بود. میگفت: قلبت توی چشمخانهات میتپد یحیی.
نگاه به ساعت پشت در اتاق عمل میاندازم. از شروع دومین چرخۀ واریز بانکی کمی گذشته. فروشنده رسید را برایم فرستاده؛ ولی پول گوشی هنوز به حسابم ننشسته. دو ساعت و ربع است که مامان از تابلوی اتاق جراحی رد شده. نبودم. پرستار اینطور گفت. ندیدم. نور چشمم را میزند. بوی الکل دماغم را میسوزاند. چقدر جای عطر پیازداغ خالی است. صدای جیرجیر چرخ برانکارد نزدیک میشود. انگار هزار عمر است که در اتاق عمل تکان نخورده. هنوز خبری نیست.
حسامالدین مطهری – زمستان ۱۴۰۳




