Skip to main content

زمستان سال ۱۳۹۶، جایی حوالی فیروزکوه، زمینِ برف‌پوش زیر توده‌ای از سکون و سکوت آرام گرفته بود. تا چشم کار می‌کرد سپیدی امتداد داشت. تا جادۀ اصلی دو کیلومتر و ۹۷۸ متر راه بود ولی به قدم ژوپین، تا دم آغل ۳٬۲۰۰ متر درآمده بود. آغلْ بیغولۀ بی‌صاحبی بود، بی‌در و پیکر. گوشۀ شرقی سقفش پایین هریده بود و نوری اگر تو می‌زد، از همان حفره بود. سوز هم می‌زد. سوت‌کشان از درگاه شکسته و روزنه‌های آغلِ خالی می‌گذشت ولی به آتش که می‌رسید از تک‌وتا می‌افتاد. ژوپین رخت پُری بر کرده بود. سروصورتش را با شال بلند قهوه‌رنگی پوشانده بود. رو به آتش نشسته بود روی یک تکه کلوخ گنده. بی‌حرف‌وهیجان، چوب‌دستِ قطوری را به دم آتش می‌داد و با هیزم‌ها بازی می‌کرد.

چرا باهامون این کار رو می‌کنی؟ مگه باهات چه کار کردیم، ها؟ اصلاً گوش می‌کنی؟ اصلا چرا ما؟ ما حتی همدیگه رو نمی‌شناسیم. این بابا یه کم دیگه اینجور بمونه تلف می‌شه، آخه مگه تو رحم نداری؟ من هیچی، این یا از گشنگی می‌میره یا سرما. چه‌ات شده تو؟ تو که آدم بدی نبودی ژوپین، یکهو چه مرگت شده آخه لامصب، یه چیزی بگو، لعنتی ما داریم می‌میریم، کمککککک، کمکککککک، یکی با دادمون برسه‌هه‌هه‌هه‌هه…

نه صدایی از دوردست به آغل می‌رسید، نه هیچ جنبده‌ای هق‌شیون‌های مرد را می‌شنید. برف هر صدایی را می‌بلعید؛ انگار هرگز نبوده. لب‌های دو مرد خشک و چهره‌شان استخوان‌فام شده بود. چشم‌هایشان سویی نداشت. دیگر امیدی نداشتند و از تمنا و التماس دلسرد بودند.

ژوپین صدایی صاف کرد. به تنش پیچ و تابی داد و فلاسک را از روی زمین برداشت. بی‌آنکه به مردها نگاهی بیاندازد، همانطور که نیم‌رخ برابرشان نشسته بود برای خودش چای ریخت. صدایش لای صدای شرّه چای توی لیوان شیشه‌ای بلند شد: «امروز که بگذره بهت غذا می‌دم. تو رو هم آزاد می‌کنم بری.» حتی نگاه‌شان نکرد.

– اه اه اه اه بسّه دیگه، فقط همین رو میگی، الان یه هفته‌ست که همین رو می‌گی، دیروز، پریروز، خدایا این چه بلایی بود سرم آمد؟ چند روزه ما رو زندونی کردی؟ چی می‌خوای از جونمون؟ چته تو پسر؟ درت چیه؟ چه پدرکشتگی‌ای باهام داری آخه؟ این بابا رو نمی‌دونم ولی من آخه چه هیزم تری بهت فروختم لعنتتتیییییییییییی….

و تا خیز برداشت، زنجیر پاپیچش شد و زمینش زد. صورت از روی خاک سرد برداشت. تو رو خداااااااااااا و خدا لای تکانه‌های گریه‌اش شکست. آنجا میان زمهریر آغل، چانۀ گردش زیر روکشی از ریش پروفسوری کوتاه، از شدت گریه و سردلرزه می‌لرزید و از دهانش یخ‌نفس بیرون می‌زد. همانجور هق‌هق‌کنان و بی‌رمق، تنش را جمع و جور کرد، باسنش را روی زیرانداز فومی سبزرنگ به عقب پس راند و دوباره به دستۀ کتل‌بل‌های ۳۲ کیلویی تکیه زد. به‌زحمت پتوی گِل‌اندودش را که حین جست‌زدن کنار افتاده بود دوباره با دست‌های سرمازده‌اش پیش کشید و زیرش خزید. پتو روی تیزی ضجه‌هایش را پوشاند.

– فردا برمی‌گردم.

– نکن این کار رو تو رو خدا، می‌میریم. یخ می‌زنیم. این همین حالاش هم داره می‌میره. نرو. ژوپین نرو. تو رو خدا. تو رو به هر چی دوست داری. بگو چه کار کنیم، چی میخوای؟ هر چی تو بگی. تو رو خدا فقط نرو، بیا با هم برگردیم بعدش هر چی تو بگی، اصلاً هم انگار نه انگار. نرو، ژوبین نرو… ژوبین… ژو….

ماشین چند بار ممتد استارت خورد. بالأخره موتور به‌تقلا روشن شد. یک عیبی داشت. درجا تلق‌تلوق می‌کرد. صدای گاز خوردن ماشین و بعد تپ‌تپ گنگِ ترکیدن حباب لای تودۀ برف بلند شد و چند لحظه بعد دیگر هیچ صدایی نبود. غروب روز دوم بود.

آن‌سوی کپۀ آتش، یک کیسه پرتقال، یک کیسه سیب زرد، یک کیسه نان تست جودوسرپرک بسته‌بندی‌شده، یک ظرف کرۀ بادام‌زمینی بی‌برچسب و بی‌نام‌تجاری، یک بسته خرمای مضافتی بم، با فاصله رها شده بود. ژوپین هر روز یک قاشق کره بادام‌زمینی روی یک برش نان می‌مالید، دو خرما را بی‌هسته می‌کرد و روی نان می‌گذاشت و با نصفی از یک سیب به ریش پروفسوری می‌داد. بعد برمی‌گشت پیش آتش، می‌گفت: «بخور.» و خوردنش را تا آخر تماشا می‌کرد تا مبادا چیزی برای مرد چشم‌رنگی پنهان کند. وقتی جیرۀ مرد پروفسوری تمام می‌شد، دوباره تن می‌گرداند سمت آتش و بی‌حرف می‌نشست. کمی بعد بلند می‌شد، پرتقال یا خرمایی از توی کیسه برمی‌داشت و با چشم پرشوق و لبخندی بر لب می‌آمد می‌نشست جلوی مرد چشم‌رنگی: «می‌خوری؟ خیلی خوشمزه‌ست. این رو بخوری جون می‌گیری، مگه نه؟» و بعد هر چه بود را زیر بینی مرد چشم‌رنگی آونگ می‌داد. همچین که مطمئن می‌شد دل مرد را آب کرده بلند می‌شد و هر چه بود را برمی‌گرداند سر جای قبلی و خودش هم می‌نشست سر کپه‌کلوخ سرد.

دور مچ پاهای هر دو نفر، حلقۀ آهنی سمباده‌نخورده‌ای بسته شده بود که زنجیری فولادی را بهش جوش داده بودند و سر دیگر زنجیر به دستگیره‌های چند کتل‌بل ۳۲ کیلویی فولادی قفل شده بود. نمی‌شد تکان‌شان داد. روز اول وقتی ژوپین رفت، هر دو مرد هنوز تاب و توان و امیدی برای تقلا داشتند. ولی زورشان نرسید. روز دوم کم‌توان‌تر بودند و از تقلای بیخود، فقط ناخن‌هایی آلوده به گل و خون نصیب‌شان شد. روز سوم که رسید مرد چشم‌رنگی به‌سختی و غبارآلوده می‌دید. به‌سختی و گنگ می‌شنید. حتی دیگر بوی مدفوع و ادرار خودش را که کنار کتل‌بل‌ها رها شده بود نمی‌شنید. به‌سختی و ناچیز حس می‌کرد. خوراکی‌ها تا حوالی ظهر، همچنان جلوی چشمش بودند. نارنجی پرتقال و سیاهی جعبۀ خرما آخرین رنگ‌هایی بود که قبل از خوابیدن دم ظهر دید. وقتی بیدار شد نمی‌دانست چه وقت از روز است ولی از نوری که درون آغل می‌رسید می‌شد فهمید روز است. نور به زردی می‌زد، یا حداقل اینطور به‌نظرم رسید و بعد دیگر یادم نیست خرما بود یا کره بادام‌زمینی. به خودم که آمدم دیدم سردم است، روی دست‌هایم ترک خورده و ژوپین همانجور لب آتش، بی‌نگاه به ما دارد با پروفسوری حرف می‌زند.

روزی که سراغت آمدم، فهمیدی، بهت فهموندم، نیاز نبود فکر کنی یا چیز پنهونی نبود که بگی نفهمیدی، ندیدی، دیدی، فهمیدی، بهت فهموندم، همه عالم می‌فهمیدند و می‌دیدند که گیرم، گیر نه، مفلوکم، مفلوک، یعنی فلک‌زده. التماست کردم؟ نه. تو وجودم نبود. خواهش کردم؟ ابداً. مجبورت کردم؟ نه زورش رو داشتم نه آدمش بودم. کار بزرگی ازت خواستم؟ ازت خواستم بهم لطف کنی یا مثلاً ارث پدر پدرسوخته‌ات رو ازت خواسته بودم یا عزرائیل شده بودم و انگشت روی جونت گذاشته بودم؟ نه. غیر اینه؟ غیر این نیست که اگر غیر این بود خفه‌خون نگرفته بودی الآن. خودت خوب می‌دونی چه گندی زدی، می‌دونی و حواست هست چجوری هی هی هی توی بدترین زمان، وقتی زمین و زمان زمین‌گیرم کرده امروز و فردا کردی. شش ماه گذشت. یک سال گذشت. یک سال و شش ماه گذشت. دو سال گذشت. هر بار قول دادی گفتی ردیفش می‌کنم. وعده دادی. زمان مشخص کردی. ولی وقتی زمانش می‌رسید خبری ازت نبود، گم‌وگور شده بودی. وقتی بالأخره یه جوری گیرت می‌انداختم دوباره روز و ماه وسط می‌کشیدی، چه می‌شد کرد؟ زور دست من نبود. آدم زمین‌گیر که زور نداره. می‌رفتم می‌نشستم تا وقتش برسه و می‌رسید و باز هیچی. می‌دونی چندبار شد؟ تا کی باید با حرف و وعدۀ سرخرمن لهم می‌کردی؟ می‌دونی هر بارش حس می‌کردم داری مسخره‌ام می‌کنی، داری تحقیرم می‌کنی، می‌دونی گیرم و امیدم فقط به همون یه چیزه که تو داری هی ازش طفره می‌ری. همۀ خودم، همۀ اسمم، همۀ آبروم، همۀ اعتبار نداشته‌ام، همۀ امیدم، همۀ گذشته و آینده‌ام رو بسته بودم به همون یه چیز کوچولو که نه لطف بود نه سخت بود نه چیزی ازت کم می‌کرد. دیدم نمیشه منتظر موند. آدم که نمی‌تونه به جنگ یا تحریک خدا بره. دیدم اون چیزی رو که من چشیدم، باید یه کم بچشی چون انگار نمی‌فهمیدی. نمی‌فهمیدی امروز فردا کردن تو اگه واسه تو یه چیز بی‌اهمیت بود، واسه من غرق‌شدنِ بیشتر و بیشتر توی باتلاق بود. هی امید دادی هی ناامید کردی و باید می‌چشیدی مزه‌اش رو. نترس، بی‌وجودی مثل تو زنده می‌مونه، پیر می‌شه، قدرتش قدرتر می‌شه، تخم‌وتبارت از چزوندن امثال من و از ثمرۀ کار و بار من پا می‌گیره و ککت هم نمی‌گزه.

ژوپین ساکت شد. صورت در هم‌رفته‌اش از خشم و نفرت به سرخی می‌زد. روز سوم بود و شال قهوه‌ای را دور صورتش نبسته بود. دست‌هایش توی جیب‌های کاپشنش بی‌حرکت مانده بود. پروفسوری هیچی نمی‌گفت. صدایی اگر بود، صدای نفس‌های تند و بی‌قرار ژوپین بود و ما، ترس‌خورده روی زیراندازهای فومی‌مان پا دراز کرده بودیم و از زیر پتو جنب نمی‌خوردیم. «واسۀ شما تموم میشه. ولی حداقل یادتون می‌مونه». و راست هم می‌گفت. شاهدش هم اینکه من الآن چیزی برای گفتن دربارۀ آن سه روز نکبت دارم. کمی بعد با شتاب از جایش بلند شد و لقمۀ نان و کره و خرمای دیگری درست کرد و آورد داد دست من. بی‌درنگ خوردم، انگار نه انگار هنوز پاهایم گیرِ غل‌وزنجیر است و انگار نه انگار کمی پیش از دم مرگ برگشته بودم. همان لقمۀ ساده برایم شده بود همۀ زندگی، همۀ چیزی که از زندگی‌ام می‌خواستم، به همان راضی و قانع بودم و هیچ دل‌رحمی و شفقتی برای پروفسوری که از زور شرم و احتیاط لال شده بود نداشتم. می‌ترسید حرفی بزند و دم آخری ژوپین را منصرف کند.

این ماجرا درست در همان آغل مخروبه اتفاق افتاد و من اولین بار، جزئیاتش را به پلیس گزارش دادم. شاید پروفسوری قصۀ دیگری گفته باشد، نمی‌دانم. بعد از آن روز، فقط یک بار، آن هم در راهروهای دادگاه دیدمش. می‌شد گفت تجربۀ دردناک مشترکی بین‌مان بود ولی، نمی‌دانم چرا رنج مشترک سه روزه، پیوندی بین‌مان نمی‌ساخت یا لااقل به من به‌جای احساس نزدیکی، هشدار گریز می‌داد.

به هر روی سرمای بدی بود و همۀ جزئیات آن چند روز برایم عذاب‌آور است. حتی وقتی ول‌مان کرد، مجبور شدیم تا جادۀ اصلی پیاده برگردیم. گوشی‌های موبایل‌مان خاموش بود و شارژ نداشت. دم غروب بود. جاده نور چندانی نداشت. خلوت بود. سرد بود. لباس‌هایمان کم‌وبیش خیس و گل بود و اگر پتوها را نداشتیم استخوان‌مان یخ می‌زد. همچین کاری لازم بود؟ چقدر آدم می‌تواند بی‌رحم و سنگدل باشد؟ نمی‌فهمم. اصلش برمی‌گشت به خیلی وقت قبل. من که یادم نبود، پروفسوری را نمی‌دانم. دو سه روز قبل‌تر بهش گفته بودم «یک ایده دارم، پول خوبی ازش گیرت می‌آید. پایه‌ای؟» گفته بود توی این اوضاعی که دارم چی بهتر از کار؟ و قرار گذاشت، آمد دنبالم، گفت برف زده، برف خوبی هم زده، حیف است نرویم فیروزکوه. هم فال بود و هم تماشا. حرف‌زدن با ژوپین همیشه می‌چسبید. پابه‌پای آدم توی ایده‌پردازی می‌آمد، می‌توانستی بی‌محابا برایش موبه‌مو داستان تجربه‌ها و ایده‌هایت را از آخرین دیدار تا دیدار دوباره تعریف کنی و ببینی که چه خوب همراهی می‌کند. وقتی باهاش حرف می‌زدم سرحال می‌آمدم. بچۀ خوش‌ایده‌ای بود، کارش تمیز بود. بلد بود بین آرت و کار تجاری یک خط تعادل بکشد و هنرش را نگه دارد برای دلش و توی کار، هنرش را بیاندازد توی خط تبلیغات.

 سوار که شدیم یکی دو تا تلفن زد. بعد گفت باید کج کنیم برویم سراغ یکی دیگر. گفت این یک سفر کوتاه است، سفر هم بی‌خیر نمی‌شود، سفر بی‌نتیجه نمی‌شود. وسط راه پروفسوری را هم برداشتیم و باز همین‌ها را تکرار کرد. سفر نقلی، سفر کوچک، نیمچه‌سفر، خیر، درس. از همان اول راه هم می‌شد دید چه برف خوبی زده. من افتادم به تعریف‌کردن خاطرۀ اولین اسکی‌بازی‌ام و جوری ازش حرف می‌زدم که انگار جزیره‌ای ناشناخته را فتح یا داروی شفابخشی کشف کرده‌ام. گفتم که آدمیزاد چجور می‌تواند از همین یک اسکی ساده چیز یاد بگیرد و گفتم زندگی عجب چیزی‌ست و گفتم برایم جالب بود که کلید بیاندازم توی این تجربۀ نکرده و بازنشدۀ زندگی و امتحانش کنم و ببینم بالأخره چه مزه‌ای است. و بعد از پروفسوری شنیدیم که توی کار خرید و فروش نقاشی‌ست و اتفاقاً سه تا کار از ژوبین را گذاشته بفروشد و ژوبین هم گفت: آره آره، دو سالی می‌شود فروش نرفته. و از این گفتم که چند وقت پیش رفتم یک کلاس نقاشی‌درمانی و چه مکاشفۀ پرشوری داشتم آنجا و گفتم که قبلش یک روزی به خودم گفتم پسر، تو باید بروی نقاشی را امتحان کنی و خلاصه خدا آدم درستش را سر راهم گذاشت، شکر خدا، شکر خدا یک معلمی پیدا کردم نازنین، خانمی بود برای خودش، حسابی نوآور و اصلاً چه قیامتی، چه نگاه متفاوتی که دیگر همان موقع‌ها بود رسیدیم لب جاده و ژوپین انگشت گرفت به دوردست: «کلبه آنجاست». مثل یک نقطۀ ریز قهوه‌ای وسط بومی سراسر سفید بود. گفتم: عجب صحنۀ سینمای‌ای دارد اینجا و ژوپین گفت: «حتماً.» و رفت پشت ماشین و صندوق را بالا زد. همین حین پروفسوری از همان فاصله قاب بست و با گوشی موبایلش عکسی برداشت. ژوپین با سبد پلاستیکی بزرگ دسته‌داری در یک دست و یک کولۀ بزرگ روی دوش برگشت. «بریم» و شروع کرد قدم‌شماری… یک… دو… سه… چرا می‌شمری حالا؟ هشت… بدونم چقدر فاصله داریم… سیزده…

مطمئنی می‌شود اینجا ماند؟ با سر و چشم به کوله و سبد توی دستش اشاره کرد «همه چی داریم». بی‌توجه به بهت من و پروفسوری زیراندازها را از کوله بیرون کشید، پهن کرد. «اینا چیه؟ ورزش می‌کنی اینجا؟» کپۀ کتل‌بل‌ها ولو شده بودند و زنجیر دورشان بود. «نه، برای نمایش است، نمایش داریم.» شانه بالاانداختم. پروفسوری گفت: «یک ساعت دیگر جلسه دارم، می‌رسیم؟» که آن‌وقت ژوپین دیگر قهوه‌‌ها را از فلاسک توی لیوان ریخته بود و رو به ما گرفته بود: «به همه چی می‌رسیم.» و خودش به آتش‌کردن هیزم‌ها مشغول شد و ما هم دیدیم بازی بامزه‌ای می‌شود. یک قلپ قهوه و یک فوت زیر هیزمی که از قبل ژوپین مهیا کرده بود.

وقتی بیدار شدم صدای زنجیر را شنیدم. سنگینی پایم را حس کردم. نگاه که کردم دیدم زیر پتو درازکش افتادم، تنم خشک و سرمازده است و کاغذ بزرگی روی پتو رها شده و از ژوپین خبری نیست: «فردا میام. امشب رو بگذرونید.»

توی گزارش پلیس آمده بود سه، سه روز، سه کیلومتر. متهم متواری‌ست. تحقیقات ادامه دارد. تهش چی شد؟ نمی‌دانم. الآن خیلی سال گذشته ولی ژوپین را دیگر ندیدم. هیچوقت فکرش را هم نمی‌کردم همچین کاری ازش بربیاید. هنوز که یادش میفتم باور نمی‌کنم. آزاری نداشت. یک جنون‌های هنرمند‌گونی داشت ها، ولی بی‌آزار بود. افتاده بود توی سرازیری و بدجور گیر پول بود. اینطوری که نگاهش کنی، می‌توانی برای کاری که با پروفسوری کرد یک توجیه جنون‌آمیزی بیاوری، ولی چرا با من؟ سه روز… از لحظه‌ای که قهوه را خوردم تا وقتی خرما دهانم گذاشت، از هر غذایی محروم بودم می‌فهمی؟ مردک روانی هی خوراکی می‌آورد می‌گرفت جلوی صورتم، هی لبخند شریرانه می‌زد و تهش می‌گفت: «می‌خوری؟ باشه، فردا بهت می‌دم.» چرا واقعاً؟ چه خطایی در حقش کرده بودم؟ با هم کار کرده بودیم، هر از گاه گپ می‌زدیم، قرار دویدن می‌گذاشتیم، باز اگر ایده‌ای به سرم می‌زد بهش زنگ می‌زدم و قرار می‌گذاشتیم و دربارۀ کار و زندگی‌مان حرف می‌زدیم. سه سالی می‌شد کار مشترک نکرده بودیم ولی این چیزها به راه بود. چرا باید با من همچین کاری می‌کرد؟ بدترین چیز آن چند روز می‌دانی چی بود؟ اینکه هر روز می‌گفت: «فردا دیگه ول‌تون می‌کنم برید. فردا آزاد می‌شید.» و بعد غیبش می‌زد.

حسام‌الدین مطهری – پائیز ۱۴۰۴

حسام الدین مطهری

داستان‌نویس، مربی و منتور ورزشی. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم و به آدم‌ها کمک می‌کنم برای به‌روزی، تن‌ورزی کنند.

نظر شما چیست؟