دستی را که سیگار به چنگ داشت رو به دوستِ قدیمیاش گرفت. دود در هوای گرفتهٔ کافهای کمنور و مناسبِ طبقهٔ متوسط رقصید. خاکستریِ نیکوتینِ آتشگرفته از پیشِ چشمانِ به هم دوختهٔ مردان کنار رفت. گفت: «لبخندها هم لهجه دارند، دستور زبان دارند، معانی مختلف دارند… هوم، این درست است رفیق. به شرافتِ باورنشدهام این صداقت دارد.» رفیقش در سکوتی از سرِ بیچارگی (که تا چاهویلی بیسرانجام عمق داشت) فقط نگاه میکرد و میشنید. «قسم میخورم آن لبخندی را که گاه ناغافل میآید، مثلاً وقتی توی دستشویی داری دستت را میشویی، یا وقتی داری پُکی تازه به سیگارت میزنی، یا حتی آن دمِ صبحی که بیقرار از خواب میپری، درست است، درست است، همان لبخندی که رنگینکمانوار بیدلیل ظاهر میشود و بیدرنگ محو میشود، نباید ساده گرفت.»
پُکِ دیگری در کافهٔ آدمهای متوسط به سیگارش زد، روی میز خم شد و نزدیکتر به رفیقش گفت: «آن تصویرِ دلپذیری که مردم از بیرون میبینند، همان زخمِ بیغریوِ درون است که باز سر باز کرده. دلت خورده به جایی و خراشیده و باز از خاطرهای، تصویری، بویی، صدایی در پسِ ذهن، خون راه گرفته تا روی لبها و گونههایت. نگاه کن! مثلِ همین خراشِ روی دستِ راستت.» رفیقش لبخند زد. مردِ مقابل، لهجه و معنیِ این لبخند را میشناخت. در ذهن ترجمهاش کرد: «چه حرفها که نگفته میماند…، چه نامهها که به مقصد نمیرسد.» اما نتوانست از چشمهای به میز زلزدهٔ رفیقش جملهٔ حکشده زیرِ میزِ کافه را بخواند که هی زخم را میسابید.