OLYMPUS DIGITAL CAMERAمیدان برای سواره‌ها محلِ دور زدن است. جایی‌ست برای انتخابِ مسیرِ نو یا بازگشت به جایی که از آن آمده‌ای. اما برای پیاده‌ها میدان توقف‌گاه است. برای دستفروشی که با صدای گرفته و دست‌های سرمازده حواسِ عابران را جلب می‌کند میدان عرصهٔ درجازدن است. برای آن پیک‌موتوریِ خمارِ مرفین میدان (هر جا که باشد) جایی‌ست بی‌هویت و غریب. خیابان‌ها برای او سراسر خاکستری‌اند. اگر توقفی می‌کند از روی امید نیست. کوره‌آتشی دیده است و کنار می‌زند تا استخوانِ سرمازده‌اش را به گرما بسپارد. می‌گویم: «یخ کردی، نه؟» می‌فهممش. می‌گوید: «سرما یک طرف، خماری یک طرف.» آتش‌سالار پیک‌موتوری جاافتاده‌ای است و با جمعِ سوداییانِ سرما سلام و علیک دارد: جمعِ راننده تاکسی‌هایی که از سوزِ بهمن کرایه‌های دوبرابر کاسب می‌شوند و دربستی دخترکانِ خوش‌رنگ و لعاب می‌شوند. آتش‌سالار لات است و لهجه و مرامش مرامِ کفِ خیابان. توپُر می‌پرسد: «هی! خمارِ چی هستی؟»
– دارو… مرفینِ بدمصب.
– خاک تو سرت. چی عایدت می‌شه بدبخت؟
– هیچی، زنم رفت، زندگی‌ام رفت، همه‌چیزم رفت و موند این خماری. صبح کونت را بگذار روی موتور، پنجه را بفشار روی دنده، انگشت محکم‌کن دورِ کلاچ و هیچی. هیچی که هیچی.
آتش‌سالار سوختِ آتشِ جان‌گرفتهٔ پیت‌حلبی را با تکه‌آهنی می‌تاباند. بی‌نگاه، بی‌ترحم، بی‌آنکه حتی دلی بسوزاند برای غم‌نالهٔ جوان می‌گوید: «نمی‌فهمم هر کی زنش می‌گذارد می‌رود چرا می‌رود سراغِ این موادِ کوفتی. لااقل عرق بخور بدبخت. بدبخت کنی خودت را خوب است؟ بیا، افتخار هم می‌کند. خاک تو سرت، افتخار دارد؟»
جوانکِ خمار حرف نمی‌زند. کاپشنش باد کرده. از سوراخ‌های بینی‌اش تا روی لب‌هاش آب شُره کرده و دست‌هایش زورِ دوباره مشت شدن ندارند؛ نه برای کوبیدن به دهانِ آتش‌سالار، نه برای دوباره حلقه‌شدن دورِ دسته‌های موتور. دست می‌تاباند روی آتش. می‌گویم: «آتیشِ جهنم سردت باشه داداش.» تلفنِ آتش‌سالار زنگ می‌خورد، فحش رد و بدل می‌شود قطع می‌کند. و باز کلمه می‌کوبد روی سرِ جوانکِ مرفینی. دهان جوانک باز مانده. نفس‌نفس می‌رود تا مرگ. دندان‌های نداشته‌اش بیرون افتاده. چشم‌هایش خون‌گرفتهٔ فلاکت است و سرما. آتش‌سالار حتی نگاه هم نمی‌کند. خمار می‌خواهد سیگاری بگیراند. فندکش شعله نمی‌دهد. آتش‌سالار عتاب می‌کند: «بس که روشن بوده به فنا رفته لامصب. بیا، بیا.» و برایش فندک می‌زند.
خمار همین‌که کمی از آتش گرما می‌گیرد و دو-سه کام از بهمن به ریه می‌رساند، دست می‌برد توی کاپشنِ مندرسش و همزمان با بازدمِ دودآلود، از لای کاپشن کیسه‌ای بیرون می‌کشد. «می‌خواهم آبش کنم، مشتری ندارم.» «چیه؟» «از این قلیان‌های کوچک است. اهلش باشی به درد می‌خوره.» «چند می‌دی حالا خمار؟» «نمی‌دونم، پنج تومن، ده تومن.» آتش‌سالار رفقایش را می‌خواند. توی کیسه را می‌جورد و به یکی می‌گوید: «بخر واسهٔ تو ماشینت خوبه منصور.» «نمی‌خوام بابا.» جوانکی چهار تومن پیش می‌آورد. میانجی می‌شوم و می‌گویم «سرِ هزار تومان بازی را خراب نکن مرد. بده بهش بره.» پنج‌تومانی را می‌دهد و قلیان را می‌گیرد تا برود تنباکو علم کند و قدِ یک سُرنگ مرفین، اندازهٔ یک پله بدبخت‌تر شدن، به‌قدرِ کمی بیشتر فرو رفتن خمار را هُل داده باشد پایین.
به آتش سالار می‌گویم: «داداش دمت گرم.» جوابی می‌دهد و از میدان قدم‌زنان دور می‌شوم. از آتشی دور می‌شوم که کسی به‌امید دورش نایستاده بود. راه می‌روم و یادِ ترانهٔ رفیق می‌افتم: «مرد برای هضمِ دلتنگی‌هاش، گریه نمی‌کنه قدم می‌زنه.»
رفیقی می‌گفت کیمیایی تا وقتی فیلم‌ساز بود که می‌چرخید لای کوچه‌های دولاب و حسن‌آباد و از ماشینش پیاده می‌شد و قدم‌قدم پیش می‌رفت و سلام می‌داد و علیک می‌گرفت. راه می‌روم، راه می‌روم، راه می‌روم و از مردِ تکیدهٔ گرفتارمانده لای چنگِ سرمای بهمن، تراکتی زردرنگ می‌گیرم. کی تراکت‌هایش تمام می‌شود و دوزار به جیب می‌زند و به خانه برمی‌گردد؟ آخرین بار کی پرتقال خورده؟ نگاهی می‌اندازم و دور می‌شوم و خوب می‌دانم هر چه بروم به هیچ چیز نزدیک نخواهم شد.
میدان، خیابان، بزرگراه برای سواره‌ها بسترِ رفتن و رسیدن است و برای پیاده‌ها محملِ هضمِ دلتنگی؛ شاید.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com