یادم نمیآید در نوشتن معلمی داشته بوده باشم. میخواهی بگویی «خب که چی؟ من هم نداشتم!»؟ خب بگو. تو هم برو یک وبلاگ درست کن و همین را بگو. ولی من نمیگویم که خودم را بزرگ کنم. اتفاقاً میگویم که بفهمانم چهقدر تنها بودم. خدا داداشی بهم نداد که غلطهایِ نگارشیام را بگیرد یا بهم بگوید: «اگر فلانجا جملهات را تمام میکردی بهتر میشد.» آدمی که همچین داداشی دارد، مثلِ صحرانوردیست که برایِ کشف و شهود، پهنهٔ وسیعِ صحرا را میپیماید و موبایلش همه جا آنتن میدهد و قطبنما هم دارد و ستارهخوانی هم بلد است. ولی من، آن آدم تنهائه بودم. همانی که قطبنما نداشت، ستارهخوانی هم دست و پا شکسته بلد بود و موبایلش آنتن نمیداد.
نگفتم که خودم را بزرگ کنم، گفتم که بدانی چهقدر تنها بودم. میدانی؟ یکهو آدم دلش یک چیزهایی میخواهد…
سلام حسام. من یه برنامه باید بریزم باهات دوست بشم :ی
هر روز در نظرم عزیزتر میشی 🙂
سلام
بزرگوارید. محبت دارید. 🙂
من با حسام دوستم ولی او مرا نمی شناسد. لااقل به رسمیت نمی شناسد. نگفتم که خودم را بزرگ کنم. می دانی؟ یکهو آدم دلش یک چیزهایی می خواهد
سلام حسام
من داداشت