محرک‌های زیرآستانه‌ای یا تبلیغاتِ مخفی وجود دارد؟ هنوز کسی دقیق نمی‌داند. از زمانی که دکتر اسکریپچر -استاد دانشگاهِ ییل- در کتابی از این مفاهیم سخن گفت لااقل ۱۱۸ سال می‌گذرد ولی هنوز کسی به‌درستی وجودِ چنین چیزی را اثبات نکرده است.

محرک‌های زیرآستانه‌ای

هنوز بسیارند کسانی که انکارش می‌کنند و در عینِ حال اهلِ سینِما و تصویر‌گاه به‌گاه برای تأثیرگذاری بیشتر بر مخاطب از تکنیکِ محرک‌های زیرآستانه‌ای بهره می‌برند. روایتی مشهور است که در سالِ ۱۹۵۷ میلادی در حینِ نمایشِ فیلمی در یکی از سینماهای آمریکا مدام تبلیغاتِ زیرآستانه‌ای کوکاکولا و پاپ‌کورن پخش شد و بعد‌ها ادعا شد این عمل فروشِ کوکاکولا و ذرتِ بوداده را بعد از تماشای فیلم افزایش داده است.
چاک پالانیک در رمانش –باشگاه مشت‌زنی– تصویر می‌کند تایلر دردن که موقتاً در مقامِ آپاراتچی سینما مشغول به کار است به‌عنوانِ رفتاری آنارشیسی لابه‌لای فیلمِ در حالِ نمایش که مخاطبانش همه کودک هستند صحنه‌های مستهجن قرار می‌دهد. نتیجتاً بعد از خروج از سینِما همه دچار بدحالی و تهوع می‌شوند و نمی‌فهمند مشکل از چیست.
مدتی بعد از انتشارِ نوشتهٔ چاک پالانیک، دیوید فینچر فیلمی بر اساسِ رمانِ پالانیک ساخت و هم رفتار دردن را نشان داد و هم در بخشی از فیلمش از تکنیکِ محرک‌های زیرآستانه‌ای برای تأثیرگذار‌تر کردنِ بخشی از فیلم استفاده کرد.
هر قدر افسانه و گمانه دربارهٔ وجود و تأثیرگذاری محرک‌های زیرآستانه‌ای و تبلیغاتِ مخفی جدی است، انکار‌ها هم جدی است. با این حال کسی شک ندارد که هر فیلم از تعدادی فریم تشکیل شده است. کافی‌ست در میانِ فریم‌ها، یک فریم را به آگهی اختصاص بدهی تا بتوانی محرکِ زیرآستانه‌ای بسازی. چشم ظاهراً آن یک فریم را نمی‌بیند اما ذهن تصویرش را دریافت می‌کند.
همهٔ ما امروز تایلر دردن هستیم. آنارشیسمِ بزدلانه به ارزش تبدیل شده و جنبه‌ای رسمی یافته است. به انجمنِ رگ‌زنی گروهی و داوطلبانه پیوسته‌ایم و به روی هم لبخند می‌زنیم.
ما بدونِ آنکه تدوین‌گر یا آپاراتچی بخواهند برایمان تغییری در فیلم ایجاد کنند، خود تن و ذهن و چشم به انبوهی از اطلاعاتِ مخفی یا آشکارِ بی‌فایده و بعضاً مضر داده‌ایم. ذهنمان را همچون دالانی کرده‌ایم که اطلاعات با سرعت واردش می‌شود و از آن عبور می‌کند.
ما ذهن‌های تحلیل‌گرمان را به پستو انداخته‌ایم. از اطلاعاتی که در دالانِ ذهن موقتاً پاسداری می‌کنیم در عرضِ چند ثانیه چیزی جز رسوبی چرک‌آلود باقی نمی‌ماند، چون ما انگشتانی داریم که می‌توانند روی صفحهٔ ال‌سی‌دی حرکت کنند و با تکانی کوچک تصویر یا متنِ تازه‌ای پیشِ چشمانمان قرار دهند.
برای هم در شبکه‌های اجتماعی و شبکه‌های ارتباطی نوین پیام‌هایی با مضامینِ «چقدر از هم دور شدیم» یا «چقدر ایرانی‌ها در استفاده از اینترنت احمق و بی‌شعور و بی‌فرهنگ هستند» یا «ای دریغ که بعضی‌ها همهٔ زندگیشان را به موبایل سپرده‌اند» می‌فرستیم؛ گویی گروهی شراب‌خوار باشیم که هی به افتخارِ هم پیاله‌ای تازه از آن آبِ آتشین بالا می‌اندازیم و هی در مذمتِ مسکر سخن می‌رانیم.
هر قدر پیش می‌رویم زبانمان بیشتر گیر می‌کند و مغز زوال‌یافته‌تر می‌شود. در عینِ حال مدام بر سرعتِ لبریز‌تر کردنِ جسم و جان می‌افزاییم.
انسان به سویی می‌رود که گویی دیگر او رقم زنندهٔ اتفاقاتِ جهان نیست، بلکه بشر عقبِ رویداد‌ها و خبر و عکسِ آن‌ها می‌دود. عقبِ شایعه‌ها هم می‌دود. عقبِ پورن و جوک و فیلم‌های عامه‌پسند و نوشته‌جاتِ آبکی هم می‌دود. دنبالِ شهرتِ مبتنی بر اسکرول می‌دود. می‌دود و همواره عقب‌تر از همهٔ اسکرول‌های جهان است.
ما انگشت‌هایی اسکرول‌باز هستیم که یک بدن به آن‌ها متصل است، با دو چشم. مغزمان در حالِ کوچک‌تر شدن است. پیش‌بینی جرج اورول و اسلافِ قصه‌پردازش هرگز محقق نشد و هیچ ماشین و رباتی بر انسان تسلط نیافت. آنچه امروز روی داده است، غلبهٔ شیطان بر انسان است و من با جسارت می‌گویم که اینترنت، شیطانی‌ترین ذهن‌آفریدهٔ بشر است. اما شیطان چه کسی جز سرمایه‌داری‌ست؟
اینترنت ظرفی نیست که بسته به مظروف بتوان قضاوتش کرد. ذاتِ این پدیده الهی نیست و ما همه سرگرمِ بازی شیطانیم. وقتی در محاصره هستی، هیچ سنگری واقعی نیست که تو برای فتحش زور بزنی. حتی اگر همهٔ سنگر‌ها را هم فتح کنی، همهٔ سایت‌های نامطلوب را فیلتر یا هک کنی، همه چیز را به نفعِ خود کنی، باز در محاصره‌ای، محاصرهٔ نیرویی که در پیِ زوالِ اندیشه است. مسئله زوالِ اندیشه است، نه آزادیِ گردش اطلاعات.
آنارشیسمی که از آن دم می‌زنم، هرج‌ومرجی خودخواسته به‌نفعِ دیگران است، نه فعالیتی شجاعانه برای اعمال تغییر. ماکیاول جای خود را به سرمایه‌داران، اربابِ رسانه و حکومت‌ها داده است و این بار به جای قانون، ذهن و اندیشه است که تخریب می‌شود. ما همگی مشغولِ ذهن‌کُشی هستیم. چه جای تعارف؟ به قدرت‌های سیاسی و رسانه‌ای اجازه داده‌ایم جای مغز‌هامان را با سنسورهای واکنش‌دهنده عوض کنند.
اسکرول می‌کنیم و به‌محضِ دیدنِ چیزی هیجان‌آور، سنسور عمل می‌کند. ما سربازانِ بی‌جیره و مواجبِ اربابِ قدرت شده‌ایم. مهم نیست در کدام جایگاه و قشر و طبقهٔ اجتماعی و علمی قرار گرفته‌ایم، همه یک گوشی هوشمند و یک کامپیو‌تر و امواجِ اینترنت وای‌فای داریم. رگ‌هایمان را زده‌ایم و سُرمِ شبکه‌های اجتماعی و شبکه‌های ارتباطی به خونمان وصل کرده‌ایم.


پی‌نوشت: این نوشته را در خرداد ۱۳۹۴ نوشتم. نمی‌دانم به چه دلیل در وبلاگم منتشرش نکردم. بر حسبِ اتفاق امروز چشمم را گرفت. نگاهِ دوباره‌ای انداختم و آوردمش.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com