«اپرای یحیی» که تمام بشود، رمانِ نه‌چندان مفصلی خواهم نوشت با عنوانِ «دستِ چپِ من.» اولین باری است که عنوانِ کتابی را قبل از نوشتن می‌دانم.

عنوانِ «دستِ چپِ من» یکی-دو سال پیش به ذهنم رسید. فقط می‌دانستم یک روز همچین کتابی خواهم نوشت. بی‌ربط به کتابِ «پای چپِ من» و فیلمش نیست، باربط هم نیست. داستان، داستانِ مردی‌ست ناکام، در جستجوی کام.

این روزها مدام خرده فکرها دربارۀ «دستِ چپِ من» را پس می‌زنم تا کارم با «اپرای یحیی» تمام بشود. بعد احتمالاً بی‌درنگ سرگرمِ «دستِ چپِ من» می‌شوم.

شاید دوست داشته باشید جزئیاتِ بیشتری درباره‌اش بدانید. شاید عنوانش برایتان سؤال‌برانگیز باشد.

اول اینکه من چپ‌دستم. یعنی که با دستِ چپ می‌نویسم، وقتی بچه بودم با دستِ چپ سنگ پرت می‌کردم، موقعِ نوشتن از راست به چپ زیادی روی کاغذ خم می‌شوم، با قیچی مشکل دارم و تقریباً اغلبِ کارهای قابلِ بیان و غیرقابل بیانم را با همین دست سامان می‌دهم، مگر چند کارِ مختصر که از اول یادم دادند با دستِ راست انجام‌شان بدهم: مثلِ تیراندازی با اسلحه.

اینکه دستِ چپم چه ربطی دارد به داستانِ مردِ ناکام در جستجوی کام، معمایی‌ست که باید در قصه دنبالش بگردید نه در توضیحِ نویسنده.

به هر حال دستِ چپم، عینِ خودم، محاسنی دارد و معایبی، خوبی کرده و لابد بدی‌هایی هم ازش سر زده. همیشه مخاطب است که به‌واسطۀ شخصیتش، فهمش، میلش، منافعش، هوشش و متغیرهای درونی (روانی) و بیرونیِ (محیطی) دیگر، به قضاوت دست می‌زند.

ما قادر نیستیم یک الگو از انسانِ «سالم» و «بی‌عیب» ارائه کنیم. چون:

  • خودمان بری از عیب نیستیم و داوری‌هایمان هم (هر قدر مستقل و متکی بر حقایقِ مسلم باشد) از ما سرچشمه می‌گیرد
  • هیچ متر و معیاری برای تشخیصِ انسانِ کاملاً سالم‌روان و بی‌عیب وجود ندارد (مسئله را ایدئولوژیک نکنید چون خودتان گیر می‌افتید. ما دربارۀ ویژگی‌های جزئیِ شخصیتِ افراد مقدس اطلاعاتی ناچیز در اختیار داریم که ابداً برای تحلیلِ روان‌شناختی کافی نیستند. در واقع ما تعدادی داستان در اختیار داریم نه داده‌های قابلِ ارزیابی.)

ماییم که تصمیم می‌گیریم چیزی را انتخاب کنیم یا نه. انتخابِ ما وابسته به منافع‌مان، درک‌مان، مطلوب و پسندمان، خواسته‌هایمان، ویژگی‌های خلق و روان‌مان، عیوب‌مان و عواملِ بیرونی مثلِ عُرف، ارزش‌های اجتماعی، سنت‌ها، چهارچوب‌های پذیرفته‌شده و… است.

شاید باورش سخت باشد ولی داستانِ «دستِ چپِ من» دربارۀ همین‌هاست. این داستان، داستانِ غم‌بار، خنده‌دار، مسخره و رقت‌بارِ مردی‌ست در جستجوی بازیافتنِ غریزۀ کتمان‌شده و سرکوب‌شده‌اش.

داستانِ مردی‌ست چپ‌دست، کلیشه‌شکن و نامطلوب برای اجتماع و ارزش‌های اجتماعی، که مثلِ هر آدمیزادۀ دیگر، ویژگی‌های خُلقیِ خوب و بد دارد، اما ناگهان می‌فهمد ویژگی‌هایی که یک عمر فکر می‌کرده «خوب» هستند و او را به زیستنی عفیفانه و شرافتمندانه تشویق می‌کرده‌اند، هیچ ارزشی ندارند.

به نظرتان بعد از این خودآگاهی، چه کار می‌کند؟

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

One Comment

  • هیوا گفت:

    در جواب سوال آخر نوشته: ویژگی هایی که یک عمر فکر میکردیم خوب بوده اما الان پی بردیم که بی ارزش هستن لزوماً بی ارزش نبوده اند. یعنی آن زمان که فکر میکردیم خوب بودن، واقعاً یه کارکرد خوبی در شرایط اون موقع داشتند.
    اما الان یا ما عوض شدیم، یا شرایط یا هر دو، در نتیجه دیگه اون ویژگی اون کارکرد لازم رو نداره.
    اینطوری هم میشه گفت: بخشی از ما فکر میکرد اون ویژگی ها خوب هستن
    الان بخش دیگه ای بالا اومده (و احتمالاً بخش قبلیه عقب رفته) و میگه اون بخش بی ارزش بود
    بعد از این خودآگاهی، اگه من باشم تلاش میکنم که اولاً این دو بخش درگیر نشن (یعنی این بخش دوم، قبلی رو بی ارزش ندونه و صرفاً بگه این ویژگی برای من الان دیگه کار نمیکنه و خوب نیست)
    دوماً اینکه یه ویژگی بهتر متناسب با شرایط و من الان رو جایگزین کنه (خیلی وقتها این ویژگی جدیده، نسخه پخته تر و سازگارتر همون ویژگی قبلی هست)
    نمیدونم چقدر به فضای ذهنی شما نزدیک بود ولی برای من چنین تداعی‌ای داشت.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com