قصۀ شخم‌زدنِ باغِ آقاجان

شانزده-هفده ساله بودم، شاید هم کمتر. عمو گفت: «می‌خواهیم برویم باغ‌اسبار». باغ‌اسبار همان شخم‌زدنِ خودمان است. آقاجان باغِ انگور داشت. وقتی می‌گویم باغ، منظورم از آن قماش باغ‌های لواسان و فشم نیست. آقاجانِ من یک عمر کارگرِ زمینِ دیگران بود و پیر که شد، یک تکه زمین خرید که به نیم‌هکتار هم نمی‌رسید.

باغ عبارت بود از چند کَرْت آب و چند ردیف مُوْ. (کرت همان جوی آب پای ردیف‌ها است و مو هم همان درختِ انگور زمینی). سرِ جمع چند درختِ آلو قرمز و آلبالو هم داشتیم و بقیه هم درخت‌های تبریزیِ بی‌ثمر بودند.

کارِ یدی برای نویسندۀ آینده!

چند سال می‌شد که به باغ نرسیده بودیم. از وقتی آقاجان و عزیز شهرنشین شده بودند، کسی نبود که دستی به سر و گوشِ موها بکشد. عمو گفت می‌خواهیم برویم باغ‌اسبار. پنج نفر شدیم. دوتا عموها و من و دو تا از پسرعمه‌ها. بیل دست گرفتیم و افتادیم به جانِ کرت‌ها و پایِ موها. بیل زدیم و خاک را زیر و رو کردیم و بیل زدیم و خاک را زیر و رو کردیم. دو تا پسرعمه‌ها کم آوردند. (احتمالاً اگر این متن را بخوانند حاشا می‌کنند ولی خب خدا به واقعیت آگاه است.)

تاول‌های انرژی‌زا

من هی بیل زدم و دستم هی تاول زد و تاول‌ها ترکید و روی ترکیدۀ تاول‌ها باز تاول زد و غروب شد. یک کرتِ کامل را بیل زده بودم. یکی از هم‌ولایتی‌ها که از نزدیکای ما می‌گذشت آمد و چای خورد و گفت «آن کرتِ وسطی چه غول شده.» و منظورش به لهجۀ محلی این بود که چقدر عمیق شده. (فکر کنم این صحنه را در یکی از داستان‌هایم نوشته باشم.)

کرت غول شده بود و دست‌های من آنقدر تاول آورده بود و به‌لطفِ اصطکاکِ دستۀ چوبیِ بیل تاول ترکانده بود و دوباره تاول زده بود که کباب بود. سر و صورتم از فرطِ عرق‌ریزان، شوره بسته بود. شب که به خانه برگشتم، یک جسمِ لهیده بودم. اما نه تنها احساس خستگی نمی‌کردم، برعکس، آنقدر نیرو داشتم که فرهادِ کوه‌کن بشوم.

رازِ تاول‌های نیروبخش

آن همه نیرو از کجا آمده بود؟ منطقاً کارِ یدی برای یک بچه‌شهریِ ادبیات‌دوست طاقت‌فرسا است. اما نیروی دوچندانی یافته بودم. بارها به آن روز فکر کردم و تلاش کردم خودم را تحلیل کنم و رمزگشایی کنم.

چیزی که نیرویم را زیاد کرده بود و باعث شده بود علی‌رغمِ فشارِ زیاد و دردآلودگیِ دست‌ها و تن، همچنان سرپا و پُرتوان باشم، احساس مفید بودن و دیدنِ ثمرۀ کار بود.

بعدها چنین احساساتی را در موقعیت‌هایی دیگر دوباره تجربه کردم. وقتی کلت۴۵ چاپ شد، وقتی روی تذکرۀ اندوهگینان کار می‌کردم، وقتی چند ویدیوی پرمخاطب برای آرت‌تاکس ساختم، وقتی خانۀ کتاب اشا را مدیریت می‌کردم، وقتی مدیر کمیتۀ اطلاع‌رسانی و تبلیغات جایزۀ جلال آل احمد بودم و…

در هر یک از آن تجربه‌ها، به چشم می‌دیدم که چیزی را بهبود می‌دهم، اثری از خود به جای می‌گذارم، بخشی از خودم را مصروفِ ارتقای چیزی می‌کنم و این نیرویم را برکت می‌داد.

بیکاری شکم‌فرسا و بیکاری روح‌فرسا

در مذمتِ بیکاری حرف و سخن بسیار است. خیلی‌ها می‌گویند بیکاری و بی‌پولی روح و روان را می‌فرساید. بیراه نمی‌گویند. اما آن‌ها بیکاری و بی‌پولی را کنارِ هم می‌نشانند. صحبتِ من در اینجا دربارۀ وجهِ مالی (معیشتی) نیست. بلکه دربارۀ «فکر» و «روح» حرف می‌زنم.

بسیاری اوقات ممکن است به‌معنای عُرفی شاغل باشیم و از نظر معیشتی در مضیقه نباشیم، اما احساسِ بیکاری یقه‌مان را بچسبد و بی‌انگیزه‌مان کند. این احساس را هم بارها چشیده‌ام.

ایده‌آل‌گراها و کمال‌گراها بیشتر از هر کسی می‌توانند با این تجربه همذات‌پنداری کنند. مردمِ سطحی و کارمندخو، معمولاً از آنچه بیکاری روحی و فکری می‌نامم استقبال هم می‌کنند. شاید حتی بتوان گفت ابداً درکش نمی‌کنند. اما مردمِ خلّاق، پیشرو و کسانی که به هر دلیل متمایل به نقش‌پذیری فعالانه‌اند،‌ از بیکاری به ستوه می‌آیند.

چهارچوب‌های یکسان برای همه یا قفس بدم خدمتتان؟

هنوز که هنوز است بسیاری از مدیران و چهارچوب‌های کاری و کارمندی تصور می‌کنند ساعاتِ کاری یکی از مهمترین معیارهای نظمِ کاری و بهره‌وری است. خیلی خوب به یاد دارم که یکی از بهینه‌ترین تجربه‌های کاری‌ام، که به خروجی‌های بسیار موفق و پرمخاطبی هم تبدیل شد در یک چهارچوبِ بسیار منعطف بود. (تقریباً هیچ الزامِ ساعتی نداشتم.) البته این شیوه همه‌گیر نیست چون همۀ افراد هم یکسان نیستند.

اگر شیوۀ رفتاری و تربیتی مدرسه‌ها را مرور کنیم، می‌بینیم که اداره‌ها و شرکت‌ها هم به همان شیوه مدیریت می‌شوند. در مدرسه مهم نبود شما به‌عنوان یک جهانِ منحصر به‌فرد «چه» هستید و چه ظرفیت، استعداد و نیازِ منحصر به‌فردی دارید. شما باید طبق یک الگوی ثابت عمل می‌کردید و رفتارسنجی و ارزیابی می‌شدید.

قاتلی به نامِ بیکاریِ خاموش

اما همۀ این‌ها چه ربطی به مذمت بیکاری دارد؟ همین حالا هم خیلی از ما گرفتارِ نوعی بیکاری خاموش هستیم. پول در می‌آوریم اما ثمرۀ کارمان را نمی‌بینیم، حسِ مفید بودن نمی‌کنیم و از آن بدتر، در گردونۀ مصرف‌گرایی و مادی‌گرایی، هرگز به احساسِ «رضایت» دست پیدا نمی‌کنیم.

در نتیجه، بسیاری از این قماش کار کردن‌ها، عینِ بیکاری است. و به‌نظرم حتی بیشتر از آن فرسودگی و نارضایتی و کسالت می‌آورد.

معلق میان زمین و هوا

بیکارهای رسمی و خاموش در حال و احوال چندان تفاوتی ندارند. هر دو بین امید و ناامیدی معلق‌اند. فقط عدۀ اندکی‌شان موفق می‌شوند در مدتِ تعلیق به بازسازی خود، ارتقای توانمندی و دانشِ خود و تلاشِ خستگی‌ناپذیر بپردازند. اغلب‌شان چنان گرفتارِ افسردگی بیکاری می‌شوند که دست و دل‌شان جز به امور غفلت‌آور و وقت‌تلف‌کُن نمی‌رود.

هشدار: نیروی انسانی متفکر در خطر است

بیکاری خاموش در آدم‌هایی که کارِ فکری می‌کنند مُهلک‌تر هم هست.

آدمِ اهلِ فکر به هر روی نه‌تنها امیدوار است نتایجِ کوتاه‌مدت و بلندمدت را حس کند، بلکه از تحلیل کردنِ خود و رفتارش هم حظ می‌برد و به آن محتاج است. بنابراین، زمان و موقعیتی برای این کار نیاز دارد.

اما سر و کلۀ بیکاری خاموش از کجا پیدا می‌شود؟ از مدیریت نادرست منابع انسانی، نشاندنِ آدم‌ها در جای غلط، ریاکاری و بازی با شخصیتِ نیروی کار.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com