خداوند در جزئیات است رفیق!

خداوند در جزئیات است

دعوت‌تان می‌کنم به یک بازی ساده. یک دلمشغولی یا عادت روزانه را تصور کنید. آشپزی، فوتسال، گوش دادن به موسیقی، باغبانی، پازل‌چیدن، یا همین نوشتن، یا هر چه تو بگویی.
من آشپزی را انتخاب می‌کنم چون سریعتر منظورم را می‌رساند: دستپختِ مادرِ شما با دستپختِ مادرِ من قطعاً متفاوت است؛ حتی اگر در ظاهر از یک نوع مواد اولیه استفاده کنند. تفاوت در چیست؟ در جزئیات! در همان‌جا که خدا هست.
رازِ تمایزِ کسب و کارها، دستپخت‌ها، تکنیک‌های فوتبال، درکِ موسیقیایی، پازل چیدن و هرچه فکرش را بکنید در دیدن یا ندیدنِ جزئیاتِ -به‌ظاهر- کم‌اهمیت است.
کلیات در اغلبِ موارد تکراری‌اند، جزئیات است که سرنوشت را تغییر می‌دهد.
با یک خاطرۀ ساده چطورید؟ قول می‌دهم خواندنش برای‌تان جالب باشد:
 

مردِ ایستادۀ عصبانی

در یکی از محیط‌های کاری‌ام، اتفاقی به‌ظاهر ساده افتاد. دمِ غروبِ یک روزِ زمستانی من در اتاقم بودم که داد و فریاد مردِ ناشناسی بلند شد. بیرون رفتم. روبه‌روی میز منشی ایستاده بود و سرش فریاد می‌کشید. نگاهش کردم. نرم‌نرم بقیه هم جمع شدند. آن مردِ قدبلند در اوجِ عصبانیتش درست به‌لطافتِ یک شاخۀ تر می‌لرزید.
یکی از همکارانم صدایش را بالا برد. منطقِ «جوابِ های، هوی است!» در حالِ اجرا بود که دویدم و از یکی از اتاق‌ها صندلی آوردم. مدیرِ وقتِ من هرگز جزئیات را درک نکرد. برای نشستنِ مهمان‌ها هیچ صندلی‌ای درنظر گرفته نشده بود.
بقیۀ همکارانم را سپردم به یکی از عاقل‌مردها و شر را خواباندیم. دستِ مرد را گرفتم. همه چیز در کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد. لمسش کردم. معجزۀ لمس! گفتم: آرام باشید، بنشینید. نشست.
دویدم به آشپزخانه و آب و چای آوردم. تعارفش کردم و همانطور که لیوان را با دستِ لرزانش برمی‌داشت گفتم: می‌فهمم عصبانی هستید، اما حتی اگر حق با شما باشد با این حال حق‌تان پامال می‌شود.
وجودِ یک صندلی برای نشستن، مشخص بودنِ روالِ پیگیریِ کارها، حضورِ کسی که پاسخگوی یک شاکی باشد… هیچ‌یک از این‌ها در محلِ کارِ سابقم پیش‌بینی نشده بود. از همۀ این‌ها مهمتر اینکه اگر آن مرد درک نمی‌شد، ممکن بود داد و هوارش به بلبشویی بدعاقبت تبدیل شود.
 

خداوند در جزئیات است

در گذشتۀ نه‌چندان دور، وقتی مردم هنوز برای هم ایمیل می‌فرستادند داستانکی دست به دست می‌شد. داستانِ مردی که به کافه‌ای رفت و یک نوشیدنی خواست. پیش از سفارش‌دادن قیمت‌ها را پرسید و با سفارشِ ارزان‌قیمتش کافه‌چی را کفری کرد. پایان‌بندی داستانِ کافه‌چی و مشتریِ جزئی‌نگرش این‌طور بود: چند سِنت انعام کنارِ فنجان…
خداوند در جزئیات است. نه؟
 

زخم‌هایی که نوشته می‌شوند

مردانِ جزئی‌نگر رو به هنر می‌آورند. شاید خیال کنید چون لطیف‌طبع‌اند و حساس. نه. لطیف‌طبعی و حساسیتِ هنرمندِ اخلاق‌گرا عارضۀ جزئی‌نگری‌ست.
مردِ هنرمندِ اخلاق‌گرا حساس‌تر از سایر مردان و سایرِ مردم می‌شود چون جزئیاتی را دیده و می‌بیند که مردم به‌سادگی از کنارش عبور می‌کنند؛ بی‌آنکه فهمش کنند.
حرفۀ من نویسندگی‌ست. چیزهایی را می‌بینم که شما نمی‌بینید و -مثلِ فردریک– زمانی آن‌ها را می‌بینم که شما مشغولِ کارهای دیگری هستید. مغفول‌مانده‌ها را می‌نویسم تا اهمیت‌شان را ثبت کنم.
فضیلتی در کار نیست، از یک ویژگی با شما حرف می‌زنم. ویژگی‌ای که امثالِ من را به حرفه‌ای به نامِ نویسندگی راغب کرده است.
من در مالِ غیر تصرف نمی‌کنم، در کلماتم با کسی شریک نمی‌شوم، از بنی‌بشری عاریه نمی‌گیرم‌شان. آنچه می‌خوانید، آنچه کلمه می‌شود، پیش‌تر بخشی از «من» بوده است.
رنجی که از بابتِ ویژگیِ خدادادی‌ام می‌برم کم‌ رنجی نیست. یک زباله‌جمع‌کُن، یک کودکِ کار، یک کودکِ جنگ‌زده، آبدارچیِ شرکت، مردی که چند روز پیش برای گرفتنِ حق و حقوقش از کارفرما در ساختمانی نیمه‌کاره فریاد می‌زد و صدایش از شیشۀ بالای ماشین‌های در حالِ عبور رد نمی‌شد، فروریختنِ ساختمانِ پلاسکو، پسِ پُشتِ طرد شدنِ محمدرضا شجریان، ساختمانِ نیمه‌کارۀ مصلی تهران و پارکینگ‌های اجاره‌داده‌شده‌اش به نمایشگاه‌های ماشین، قهرِ دو دوست… و بسیاری دیگر از این دست و بسیاری دیگر که ناگفته می‌گذارم‌شان «درد»ها و «زخم»های روزِ من و کابوس‌های شبِ من را می‌سازند.
خداوند در جزئیات است و خورشید سوزنده است. گاهی می‌توانی تابش بیاوری و گاهی نه. گاهی می‌توانی فهم‌اش کنی و گاهی نه.
دیگر چه؟ این همه و آن همه که ناگفته ماند، داستان‌هایم را می‌سازند.

گفتا چیست این ای فلان؟ گفتم که خونِ عاشقان
جوشیده و صافی چو جان بر آتشِ عشق و ولا
گفتا چو تو نوشیده‌ای در دیگِ جان جوشیده‌ای
از جان و دل نوشش کنم ای باغ اسرار خدا
مولوی

 

آرزومندِ جزئی‌نگری شریف

من آرزومندِ اخلاق‌گرایی و شرافتم نه اهلش. طالبِ آنم نه مالکش. منّتی هم بر سرِ خدا ندارم. داستان‌هایم را برای بهشت رفتن نمی‌نویسم و در عوض‌شان از مَلِک و مالک صله‌ای نمی‌طلبم.
این همه از دور زیباست و فریبا. اما از نزدیک چطور؟ عُرف ما را سرزنش می‌کند.
عتیقه‌ها وسوسه‌کننده‌اند اما دردسر هم دارند.


* خداوند در جزئیات است (جمله‌ای از Ludwig Mies van der Rohe معمار مشهور آلمانی-امریکایی)

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com