اگر بگوییم آدم و حوّا هم لحظاتِ عمیقی را با «احساس تنهایی» در زندگی‌شان تجربه کرده‌اند، بیراه نیست. احساس تنهایی، اگرچه بی‌ارتباط با تعداد آدم‌های روی زمین نداشته، ولی سرچشمه‌اش را باید در جای دیگری جست.

انسان موجودی تنها است

مکاتب مختلفِ روانشناسی و فلسفه دربارۀ تنهایی و احساس تنهایی حرف زده‌اند. مشخصاً اگزیستانسیالیست‌ها روی تنهایی بشر تمرکز جدی‌تری دارند: چه در ادبیات (کامو و فلسفۀ پوچی)، چه در در فلسفه (کی‌یر کگارد) و چه در روانشناسی (رولو می و اروین یالوم).

بله آدم تنهاست. عرفا می‌گویند «آدمی در جهان احساس غربت می‌کند چون در نهانِ وجودش می‌داند متعلق به اینجا نیست و چون روحش بزرگتر از محدودۀ تن و محدودیت‌های جهان است، احساسِ غربت و اسارت می‌کند.»

از قضا اگزیستانسیالیسم به مفهومِ «آزادی» هم توجهی خاص دارد و آزادی در کنارِ موضوع تنهایی و مرگ، جزو سرشاخه‌های مباحث این مکتب است.

جستجوی یار برای «تن‌ها»ی غریب

مهم نیست چه باوری داشته باشیم. همۀ ما در طول حیات‌مان «احساس تنهایی عمیق» را تجربه می‌کنیم. این احساس را گاهی در کنج خانه و گاه در یک مهمانی پرشور می‌چشیم.

برخی از ما گمان می‌کنیم با داشتنِ یک همدم در زندگی، می‌توانیم بر حسِ تنهایی غلبه کنیم. مفاهیمِ انتزاعی و بیهوده‌ای مانندِ «نیمۀ گم‌شده» از همین باورِ پوچ سر برآورده.

ما تنها زاده می‌شویم. (دوقلوها و سه‌قلوها هم یکی‌یکی از شکم مادر بیرون می‌آیند.) هر کدام‌مان مسیری منحصر به‌فرد و ماجراهایی ویژۀ خود پیش رو داریم. این تفکر که زندگی‌مان به فردی از افراد اجتماع بند است، تفکری‌ست که در خلل‌های روان و گره‌های روحی‌مان ریشه دارد.

عشق یا بیماری؟

خیلی‌ها دعوی عاشقی دارند اما عشقِ آن‌ها، چیزی جز تلاش برای پوشاندنِ خلل‌های روان و ذهن و کمبودها و گره‌ها و عقده‌های درمان‌نشده و پنهانِ روحی نیست. به همین دلیل است که از معشوق یا معشوقه قدیس می‌تراشیم و آن را بی‌عیب و درمانی بر مشکلات و ناتوانی‌ها و ناامیدی‌ها می‌شمریم.

نفرتِ پس از عشق هم برخاسته از همین فرایندِ بیمارگونه است: قدیس ناگهان به موجودی بدل می‌شود که شایستۀ بدترین کینه‌ورزی‌ها یا دستِ کم بی‌توجهی‌هاست.

اگر عشقی در کار باشد، فقط نصیب انسان‌هایی می‌شود که به مراتبی از رشدیافتگی دست یافته‌اند. آن‌ها «دیگری» را نه برای سرپوش گذاشتن بر عیوب و نواقص‌شان و فریبِ ذهنیِ خود، بلکه برای خودِ او و برای ساختنِ یک رابطۀ «پویا، زایا و رونده» می‌خواهند.

چیزی که سال‌هاست «عشق» خوانده می‌شود و در ادبیات (چه فارسی چه غیرفارسی) نمونه‌هایش را می‌یابیم، چیزی جز بیماری نیست. شاید از همین رو برخی خود را منکر عشق معرفی می‌کنند. آیا عشق درمانی بر جهان است؟ پاسخِ من به این پرسش منفی‌ست. درمانِ جهان جز با انسانیت و اخلاق‌گرایی محقق نمی‌شود و اگر بخواهیم عشق بسازیم، بیرون از راهِ انسانیت و اخلاق راهِ دیگری نداریم.

به همین دلیل است که عاشقان راستین را پیراسته از کینه، حسد، هوس، خودپسندی، خودخواهی و سلطه‌گری شمرده‌اند. اما این واژه‌ها واژگان خطرناکی هستند.

فریب ذهنی و تلاش برای مقدس‌انگاری بیماری

انسان موجودی‌ست که به‌آسانی می‌تواند مفاهیم را جعل کند. ما توجیه‌گرانِ ماهری هستیم. فریب‌دادنِ خودمان را خوب بلدیم و قادریم خودمان را رشدیافته، انتظارات‌مان را به‌حق، تلاش‌هایمان را درست و انتخاب‌ها و رفتارهایمان را بی‌نقص تلقی کنیم.

ما خودمان را فریب می‌دهیم چون از مواجهۀ عریان و بی‌حجاب با خلل‌ها و ضعف‌هایمان پرهیز داریم. هیچکس دوست ندارد ضعیف باشد. بنابراین یا تلاش می‌کنیم خودمان را «قربانی» بشمریم و تقصیرِ همۀ ناکامی‌ها یا احساس‌های بد (از جمله تنهایی) را به گردن دیگران بیاندازیم، یا لجوجانه بر درستیِ خودمان پافشاری می‌کنیم.

فرقی ندارد نقشِ قربانی را برعهده بگیریم یا انسان کامل را: همیشه پس از شکست در روابط عاطفی دیگری را مقصر می‌دانیم و خودمان را تبرئه می‌کنیم.

هم‌زیستی و یاری بالغانه

فارغ از پیچیدگی‌های وجودِ هر انسان و اینکه دو انسان برای قرار گرفتن کنارِ یکدیگر، لزوماً باید ویژگی‌های مکمل/مشابه داشته باشند، در روابطِ خوب و «پویا، زایا و رونده» هم احساسِ تنهایی تجربه می‌شود.

نمی‌توان «مسوولیت هم‌زیستی» را پذیرفت و در عین حال -به بهانۀ استقلال- از زیر بار مسؤولیت شانه خالی کرد. این واقعیت دارد که نسلِ من (و البته نسل‌های دهۀ ۷۰ و ۸۰) بسیار سوسول و مسؤولیت‌ناپذیر بار آمده است. (تحت فشارِ بیش از اندازه و تحت حمایتِ بیش از اندازه، مسؤولیت‌پذیری به دست نمی‌آید).

بخشی از دلایلِ شکست در روابط عاطفی و جدایی‌ها را باید در همین ناهنجاری روانی جستجو کرد.

زنان و مردانِ هم‌عصرِ من دوست دارند مستقل باشند، مسؤولیتی بر عهده‌شان نباشد، «بی‌قید» باشند و در عینِ حال خدماتِ یک رابطۀ پرمسوولیت را هم دریافت کنند.

چنین انتظارهایی هرگز برآورده نمی‌شود و طبیعی‌ست که به احساس تنهایی هر فرد دامن بزند.

مبارزه با تنهایی یا پذیرش؟

این احساس تنهایی همانقدر طبیعی و بشری است که سخنگو بودنِ انسان. حقیقت دارد: ما در نهانِ وجودمان می‌دانیم که به جایی دیگر تعلق داریم. نشانه‌ها هم بسیار است.

من آموخته‌ام با احساس تنهایی‌ام رفاقت و مدارا کنم. ابداً قصد ندارم انکارش کنم یا به مبارزه دعوتش کنم.

احساس تنهایی یک فرصت است

شاید این گزاره را عجیب یا باورنکردنی تلقی کنید. بله، واقعیت دارد. دانشمندان، عارفان، تزکیه‌کنندگان نفس و کسانی که قدرتِ کشف و شهودِ باطنی پیدا کرده‌اند و توانسته‌اند خودشان را بشناسند و جهان را بررسی کنند، مدیونِ احساس تنهایی هستند.

اگر قدرشناسانه سروقتش برویم، احساس تنهایی به‌مثابه یک نیروی حرکت‌دهنده عمل می‌کند. منظورم عزلت‌گزینی و بی‌توجهی به زیست مادی نیست. منظورم توجه بیشتر به خود، سکوتِ بیشتر، تعقل بیشتر و رازداری است.

تلاش‌های بیهوده‌ای که اغلبِ ما در مسیرِ فرار از تنهایی می‌کنیم، معمولاً کار را پیچیده‌تر می‌کند و بدون دستاورد است.

کسانی که سکوت و تفکر را جایگزینِ تلاش‌های حریصانه کرده‌اند، نتیجه‌های ژرف و عمیق و کارامدتری گرفته‌اند.

عصر ارتباطات و عمیق‌تر شدن تنهایی

هر قدر جهانِ مادی بیشتر از پیش کوچک‌تر می‌شود و «عصر ارتباطات» یا «دهکدۀ جهانی» تکامل‌یافته‌تر می‌شود، احساس تنهایی انسان‌ها هم بیشتر می‌شود. واقعیت دارد که ابزارهای فناورانه و چیزهایی که مهندسان و تاجرانِ اطلاعات «پیشرفت» می‌شمرند، تنهایی را فرونکاسته و بلکه عمیق‌تر هم کرده است.

فناوری ظاهراً ارزش‌های جدیدی خلق کرده و زندگی را بهبود داده، اما وقتی با خودمان خلوت می‌کنیم می‌بینیم نه تنها دستاوردِ تکامل‌یافته‌تر، کیفی‌تر و بیشتری نسبت به گذشتگان‌مان نداریم، بلکه کمتر احساس رضایت می‌کنیم.

اگر در جهانِ چندنفرۀ آدم و حوّا، تنهایی با منشأیی ناشناخته حس می‌شده، امروز ما در هر زمینه‌ای احساس تنهایی، ناکافی بودن و محروم بودن می‌کنیم: در ثروت، در پوشش، در سکس، در دانش، در شهرت، در توانایی‌های فردی، در زیبایی، در مقبولیت اجتماعی و…

حالا دیگر می‌توان به‌وضوح دید که با وجود شبکه‌های اجتماعی، نه‌تنها احساس تنهایی می‌کنیم، بلکه هر چه زور می‌زنیم نمی‌توانیم به رضایتی موقتی از خود برسیم. بنابراین به هر دری می‌زنیم تا از این حال بیرون بیاییم. بیراه نیست اگر بگوییم جنونی مخفی سراغمان آمده که حریصانه به‌سوی یک بی‌نهایتِ دست‌نیافتنی هُل‌مان می‌دهد: به بیشتر داشتن، بیشتر سکس کردن، با آدم‌های بهتر سکس کردن، بیشتر مصرف کردن، مهمتر شدن، معتبرتر شدن و….

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com