دربارۀ فرهنگ

نذرِ کتاب تمام نشد، ما ماندگاریم…

نوشتۀ 22 اسفند 13923 دیدگاه

در آن پارکینگِ سیمانی هر لحظه ممکن بود جنگی در بگیرد. فقط کافی بود به یاد بیاوریم که سالِ 76 به کی رأی داده‌ایم، سال 84 به کی رأی داده‌ایم، سال 88 به کی رأی داده‌ایم، سال 92 به کی رأی داده‌ایم… آن وقت می‌توانستیم خیلی شیک و تر و تمیز مشت‌هایمان را توی هوا ول کنیم تا به صورتِ اولین آدمِ دور و برمان بخورد. آدم‌هایی که برعکسِ زندگی معمول و کسل‌کنندهٔ هر روزه، شادمانه در هم می‌لولیدند و همدیگر را با اسمِ کوچک صدا می‌زدند؛ در حالی که برای اولین بار با هم ملاقات می‌کردند. اما همه پذیرفته بودند که برای یک کار مشترک و یک هدف مشترک دور هم جمع شده‌اند: اهدای کتاب به روستاها. بعضی باید کتاب تحویل می‌گرفتند و با لبخند از مردم پذیرایی می‌کردند، و بعضی باید کتاب‌ها را تفکیک می‌کردند و گروه آخر باید کتاب‌ها را دسته‌بندی می‌کرد. مثل زنجیره‌ای از متضادها بودیم که در فرمولی عجیب و غریب به هم پیوند خورده باشیم. چون کسی از سیاست حرف نمی‌زد، کسی از دین و ایمانش حرف نمی‌زد، کسی نمی‌خواست اعتقادش را به زور به دیگری دیکته کند.
ما در مکانی معمولی جمع شده بودیم اما کاری غیرمعمول می‌کردیم. اگر همهٔ آن‌چه چهار سال قبل در سرمان می‌گذشت را به زبان می‌آوردیم قطعاً تک تک‌مان آن مکان معمولی را ترک می‌کردیم و به جای خداحافظی فحش تحویل هم می‌دادیم. اما خدا با آن جمع بود؛ با جمعی که ریشو و چادری و نمازخوان و نمازنخوان و همه جور آدم تویش بود. خدا به کسی برچسب نزده بود و طردش نکرده بود. پس همه توانستیم برای یک هدفِ درستِ مشترک تلاش کنیم. کار بی‌نقص نبود، ولی یک قدمِ دوست‌داشتنی برای کمک به فکر و دانشِ کسانی بود که از دانش محرومند. خدا به ما کمک کرده بود تا بیاموزیم که می‌توانیم با هزاران اختلافِ سلیقه، کنارِ هم قدم برداریم، از یک ظرف آب بخوریم، سر یک میز نهار صرف کنیم و در یک کارتن کتاب بچینیم. خدا به ما کمک کرده بود تا بیاموزیم می‌توان به جای دشمنی، دوستی کرد.
کسی که سال 76 رأی آورد رفت، کسی که سال 84 رأی آورد رفت، کسی که سال 88 رأی آورد رفت، کسی که سال 92 رأی آورد هم خواهد رفت.
اگر دوستی از یادمان نرود، ماییم که همیشه ماندگاریم.
و ماییم که می‌توانیم زیر بار کارهای بزرگ برویم.
بچه‌های نذرِ کتاب! همه‌تان را دوست دارم. به همه‌تان افتخار می‌کنم. برای همه‌تان آرزوهای خوب دارم. کاش نذر کتاب شغلِ من بود. کاش می‌توانستم هر روز با لبخندِ دوستانم کارم را شروع کنم نه سلامِ طمع‌کارانه و ریاکارانهٔ همکارانم. کاش می‌توانستم این تنِ خسته را عوض کنم، این فکرِ خسته را تازه کنم و هر روز و هر روز و هر روز کنارِ دوستانم باشم و برای کاری تنم را به سختی بیندازم که می‌دانم درست است.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

3 دیدگاه

  • حجت گفت:

    کمی دیر متوجه شدم و وقتی هم که فهمیدم باز گیج و منگ بودم. آنقدر منگ که فرصت از دست رفت. برای فرصتی دیگر خبرم کن من هم باشم. بخضی از کتابخانه ام را می خواهم رد کنم برود برسد به دست کسی که اهلش است. کتاب ها گرچه دست دوم اند ولی بسیار تمیزند و موضوعاتشان هم متنوع است

  • سلام. مقاله ام با موضوع ” نقد و بررسی عناصر داستانی در رمان کلت 45″ در همایش علمی ادبیات فارسی پذیرفته شد!
    بعد از چاپ ان شاءالله در اختیارتان خواهم گذاشت.
    موفق و پیرو باشید
    عابدی

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com