ابوالفضل جلیلی تا به امروز چند فیلم ساخته که هیچ‌کدام در ایران به‌صورت رسمی امکان اکران عمومی نیافته‌اند. فیلم ابجد هم یکی از آن‌ها است.

جلیلی و کارنامۀ ممنوع!

وقتی از این محدودیت حرف می‌زنیم، احتمالاً آن‌هایی که فیلم را ندیده‌اند جلیلی را فیلمسازی هم‌جهان با قبادی یا مخملباف تصور می‌کنند؛ حال آنکه چنین نیست. سینمای جلیلی (آنطور که فهمِ محدودِ من گواهی می‌دهد) جهانی‌ست یگانه و خاصِ او. جلیلی را فیلمسازی مؤلف می‌دانم و اگر هم در ایران محدودیت دارد، نه از سرِ شوق برای تشویق‌شدن از سوی جشنواره‌های خارجی، که برای بازنمایی بی‌سانسور و واقعی جامعه است.

امکان و کلیشه‌های انسان‌کُش

این‌ها همه مقدمه بود. می‌خواهم دربارۀ فیلم ابجد حرف بزنم، فیلمی که شاید بعید به‌نظر برسد، اما آن را چیزی در جهانِ انجمن شاعران مرده می‌بینم.

پوستری از فیلم ابجد
فیلم ابجد – ابوالفضل جلیلی

قصه، قصۀ امکان است. چه انتخابِ نامِ دقیقی: ساده و هوشیارانه. امکان، محصور در «نکن» و «نشو» و «نرو» و «نزن» و «نبین»ها است. دست به هر انتخابی بزند، بالأخره یکی هست که کاسه کوزه‌اش را به هم بزند. اما امکان، یادآورِ عبور از کلیشه‌ها است، کلیشه‌هایی که سدّ راه سلوک او در مسیرِ شدن هستند.

امکان در درون به این شعرِ مولوی باورمند است:

به قطره سیر کی گردد کسی کش هست استسقا
دلا زین تنگ زندان‌ها رهی داری به میدان‌ها

مولوی

حصارِ خرافه و سنت و جهل و قدرت

ملّا آتشِ جهنم را برابرِ ویلون خریدنش می‌گذارد. پدر به کتاب خواندنش می‌تازد. پدر به هر انتخابش می‌تازد. جامعه به عشقش به دختری یهودی خرده می‌گیرد. یهودی‌ها کتکش می‌زنند چون مسلمان است. مسلمان‌ها تهمتش می‌زنند چون عاشقِ دخترِ یهودی شده، عاشقِ معصوم…

وقتی به جستجوی معصوم آواره می‌شود، یک واسطۀ یهودی از او می‌پرسد: به من بگو عشق چیه. امکان می‌گوید: نمی‌دانم. نمی‌داند و این یعنی او عاشق است؛ بی‌تئوری، بی‌هیچ آموخته و تفکرِ اکتسابی، بی‌هیچ علمی دربارۀ پستان و لب و فرج.

قفلِ زندان شکستن

امکانِ محصور در حصارهای مذهب، خرافه، سنت، عُرف، تهمت، قدرت، فقر و مرز، نمی‌نشیند. او رهرو است؛ اما نه مثلِ ویدیوهای انگیزشیِ این روزگار که با چند جملۀ پوشالیِ هیجانی می‌خواهند «قدرت» را مُسری کنند. قدرت در درونِ امکان است، در باورش به خودش.

در فیلم ابجد درست در آنجا که می‌رود دوربین بخرد و به فروشنده می‌گوید من تا به حال فیلم نساختم، اما به تلویزیون گفتم هفت فیلم ساخته‌ام. فروشنده می‌پرسد پس چه کار می‌خواهی بکنی؟ می‌گوید می‌خواهم داستانِ زندگی خودم را بسازم. فروشنده می‌گوید ازت خوشم آمد. امکان می‌پرسد چرا؟ فروشنده جواب می‌دهد: چون خودخواهی.

سلوک، سرنوشتِ امکان است و خودخواهی و تکیه بر خود، آغازِ راهش. گویی ابجد یعنی همین، یعنی الفبای زیستن در جهان هستی همین پذیرفتنِ خود و جستجوگری است.

عشقِ مردانه به معصوم

عشقِ امکان در فیلم ابجد نه از سرِ لذت است، نه در مقامِ ذلت. او نمی‌خواهد حفره‌های درونش را یا خلل‌های وجودی‌اش را با اضافه‌کردنِ معشوقه به حیاتش پنهان یا پُر کند. در هیچ‌کجای رابطۀ این دو، نشانه‌ای از ضعف، سستی و خودباختگی در امکان نمی‌بینیم.

انگار این بشر که تربیتش دستخوش ده‌ها عاملِ متضاد بیرونی (پدر و مادر، پدربزرگ، دایی، معلم توده‌ای، آخوندِ مدرسه، آخوند مسجد، آخوندِ مسجدِ مخفی و…) است، خودساختگیِ ذاتی دارد. عقب نمی‌نشیند، زور نمی‌پذیرد، بی‌حرمتی نمی‌کند و از مسیرش منحرف نمی‌شود.

خودخواهی برای سلوک

در خودخواهیِ امکان هیچ مرزی وجود ندارد. وقتی دسترنجش را می‌شمرد و از مادرش می‌شنود که: تو الان مستطیع هستی و باید بروی حج، امکان می‌گوید نه. و بساطِ نذری دادن به فقرا را راه می‌اندازد، فقرایی که مسلمان و یهودی و مسیحی ندارند.

هستم اگر می‌روم

قصۀ امکان قصۀ انتخاب و ارادۀ آدمی است: در انتخاب مختاری، در عواقبش نه. و اگر پا پس بکشی، دیگر خودت نیستی. این است خودخواهی امکان که چند بار زندان و اخراج از مدرسه و فرار از مدرسه و تخطی از نظر پدر و مهاجرت و دعوا با خانوادۀ معصوم را به جان می‌خرد، اما از آنچه به آن باور دارد عقب نمی‌نشیند.

فیلم ابجد و روایتِ زخم نسل‌ها

اما این همۀ قصۀ امکان نیست. فیلم ابجد یادآور صدها زخم بر گُردۀ نسل‌هایی است که در این مملکت زیسته‌اند: زخمِ نه شنیدن‌ها، زخمِ سدّهایی از عُرف، زخمِ تیغِ سنت، زخمِ خرافه، زخمِ کوردلی‌هایی که هویت هر انسان را نشانه می‌گیرند.

ما این زخم‌ها را از که به یادگار داریم؟ همچون امکان، از پدر، مادر، معلم، ملّای مدرسه، ملّای مسجد، قانون، مجری قانون، تعصب. [restrict paid=”true”]

بی‌زمان و بی‌مکان: گذر از مرزِ زمان و مکان

فیلم ابجد بی‌زمان و بی‌مکان است. اگرچه گاهی حس می‌کنیم در زمانۀ حاضر روایت می‌شود، اما نشانه‌هایی هم از زمانۀ پیش از انقلاب می‌بینیم. چند نشانۀ روشن از انقلاب و تغییر رژیم هم می‌بینیم اما به‌نظرم این‌ها بیش از آنکه گریزهای تاریخی باشند، فقط اِلمان هستند و کارکردی جز نشان‌دادنِ سلوکِ درونی امکان ندارند.

جلیلی تلاشی نکرده تا زمان فیلم را به ما با تأکید نشان دهد. همینطور دربارۀ مکان قصه هم هیچ نشانۀ مشخصی نمی‌بینیم؛ مگر آنجا که امکان بعد از فوت پدر، با مادر به تهران مهاجرت می‌کند. که البته این هم نوعی نشانه است: مرتبه‌ای دیگر از سلوکِ امکان…گذر، سفر… هجرت…

امکان و همذات‌پنداری ما

اگر بگویم امکان نزدیک‌ترین قصه‌ای بوده که تا این لحظه با آن همذات‌پنداری کرده‌ام بیراه نگفته‌ام. نمی‌دانم، شاید خیلی‌ها همچون من، دستِ کم خیلی از متولدان دهۀ ۵۰ و ۶۰ (تا قبل از ۶۸) بتوانند قصۀ فیلم ابجد را و ماجرای امکان و معصوم را، عشقِ معصوم را، سایۀ سنگینِ فشارهای روح‌فرسا و دل‌ریشِ انتخاب‌نشده را با جان و دل لمس کنند و حتی بگریند.

آیا این زیستنِ ما نبود؟ دریغ‌های پیاپی، منع‌شدن‌ها و مجبورشدن‌های مداوم… و آیا زندگی همین نیست؟ همین داشتن و نداشتنِ پُرنوسان که همه و همه، بستری است برای سلوکِ آدمی. برخی‌مان همچون امکان پیش می‌رویم، برخی فرار می‌کنیم، برخی ذلیلانه به هر تشری گردن می‌نهیم.

تماشای فیلم

برای تماشای فیلم می‌توانید به فیلیمو سر بزنید. فارغ از اشتراک‌های یک و چند ماهه، اشتراک‌های یک‌روزه هم دارد که بسته به اپراتور تلفن همراه‌تان می‌توانید انتخاب کنید و فیلم را ببینید. [/restrict]

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com