کورش اسدی چندی پیش مُرد. خودکشی کرده بود. بی‌بی‌سی هم بی‌درنگ خبر را در بوق کرد. با زنش هم مصاحبه کردند. نه کدخدایی رفته بود نه کدخدایی آمده بود: یک خودکُشی ساده که در نظرِ مخاطبانِ ادبیات ایران، از نویسنده‌جماعت بعید نیست. این باور از کِی و کجا دربارۀ جریان ادبی ایران باب شد؟ ریشه‌اش را در پهلوی دوم می‌بینم و آبیاری‌اش را… بگذریم.

ماجرایی دربارۀ جریان ادبی ایران

نویسنده‌ای مُرد که من نه یک خط ازش خوانده‌ام نه دلم می‌خواهد بخوانم. نه آن‌وقت که زنده بود برایم جالب بود نه حالا. پس این متن کاری به مرگِ او ندارد. کاری هم به میراثش ندارد، اما با ماجرای پیچیدۀ مرگش کار دارد.

اسدی مُرد و گفتند خودکشی کرده. شاید حس کرده بود که دارند حذفش می‌کنند و قرار است نباشد. پس قبل از آمدنِ نامش در فهرستِ آثارِ راه‌یافته به مرحلۀ دوم که یک شوخیِ معمول به‌رسمِ همۀ جوایزِ ادبی ایران (و جریان ادبی ایران) است، کار را تمام کرد چون لابد دیگر تابِ مشکلاتِ زندگی‌اش را و بیماری و… را نداشت.

بعد هم دور جنازه‌اش جمع شدند تا در قامت جایزه، با نامش شوخی کنند: آوردنِ نامش بین چند نام برای پُر کردنِ سیاهۀ نامزدها و بررسی‌شده‌ها و در نهایت اعطای جایزۀ به شخص و کتابِ از پیش تعیین شده. (این شوخی را دیگران هم با دیگران و من کرده‌اند.)

آشناهای مرگ‌آور

اما این همۀ ماجرا نبود. کتابش هم گیر کرده بود. کتابی که حدود یک سال پس از مرگش، در پسِ پشتِ محافلِ ادبی می‌گویند «چند نویسنده طی نامه‌ای به ارشاد این اثر را ضداخلاق و قبیح توصیف کرده‌اند و خواستارِ جلوگیری از انتشارش شده‌اند.»

چه کسی نامه نوشته؟ لابد کسی که از محتوای کتابِ منتشرشده خبر داشته و به مذاقش خوش نیامده یا دوست داشته اسدی با مرگش تمام شود.

بنابراین نمی‌توان نویسندگان نزدیک به حاکمیت را متهم شمرد. متهم، نزدیکان او هستند؛ کسانی که احتمالاً یک روز بهش جایزه هم داده‌اند، یک روز باهاش مصاحبه هم کرده‌اند یا یک روز اسمش را در فهرستی حاشیه‌ای یاد کرده‌اند و یک روز هم جنازه‌اش را به گور سپرده‌اند. از طرفی، نویسندگانِ محبوبِ حاکمیت برای این‌جور کارها نامه نمی‌نویسند، مستقیم عمل می‌کنند.

اینجا پُر از اسدی‌ها است

همه عادت به خودکُشی ندارند. از قضا تعدادی اندکی از کسانی که زندگی می‌کنند دست به خودکشی می‌زنند و تعدادِ بسیار بسیار اندکی از ایشان موفق می‌شوند. در بینِ آن‌هایی که در جریان ادبی ایران زنده‌اند، مانندِ اسدی کم نداریم. بسیارند کسانی که عمداً و آگاهانه از سوی برخی صاحب‌نفوذها و «هم از آخور هم از توبره‌ها»ی ادبیات «مطرود» شده‌اند.

جریان ادبی ایران نه بازارِ آهن است که به‌خاطرِ اعداد و ارقامِ مالی تویش آدم بکشند، نه تجارتِ افیون است که مافیایی داشته باشد. اندازۀ این حرف‌ها نیست. پس چرا به کوچه‌خلوتِ گنده‌لات‌ها بدل شده؟ چرا یکی، آن دیگری را طرد می‌کند، ندید می‌گیرد، رها می‌کند تا در عزلتِ خود بمیرد؟

جریان قدرت و ابزارهای امنیت

همه چیز ریشه در تنگ‌نظری‌ها و حسادت‌ها و بدگِلی‌های فردی دارد. برخلافِ تصورِ تاریخی، جماعتِ نویسندۀ امروز آن‌قدر خوارمایه است که سرِ ده تا خوانندۀ بیشتر و یک رونمایی گنده‌تر و چند دنبال‌کنندۀ بیشتر و چند سلام و علیکِ محترمانه‌تر با آن دیگری سرِ ستیز دارد.

البته البته که در این میانه آنکه از خوارمایگی نویسنده‌جماعت سود می‌برد کسی‌ست که نویسنده را برای خود اسباب‌زحمت می‌شمرد. بنابراین، حلقه‌های تودرتوی رازآلودی در این میان وجود دارند که گاه حتی در قامتِ نویسنده، «همکار» جایی شده‌اند که معتقد است «نویسندۀ خوب، نویسندۀ مُرده یا خاموش یا خانم‌باز» است.

مُشتی تنگ‌نظر عنانِ ادبیات را به‌دست گرفته‌اند و در این میان، جریانِ قدرت هم آب به آسیابِ خوارمایگی‌شان می‌ریزد تا ادبیات را اخته کند و از رسالتِ حقیقی‌اش بازنگهدارد چون در پیِ تثبیتِ امنیت و قدرتِ خویش است. بنابراین بستری فراهم می‌کند تا اهلِ ادبیات به جانِ هم بیافتند و برای تأمین امنیتِ مطلوب، چه ابزاری مناسب‌تر و درست‌تر از عده‌ای بی‌مایه؟

گردنه‌بگیرهای ادبیات و تکنیک‌هایشان

یک روالِ معمول در حذفِ نام‌ها و نادیده‌گرفتن‌شان وجود دارد:

  • حذف رسانه‌ای (چون گلوی صفحه‌های ادبی رسانه‌ها دستِ نوچه‌های یزدانان و صاحبانِ حُسن و شهسوارانِ ادبیات است و عملاً رسانۀ بی‌طرف و آزاده و باشرف نداریم)
  • حذف از جوایز (نادیده‌گرفتن در جریان داوری یا آوردنِ نامِ طرف در فهرستی حاشیه‌ای برای خالی نبودنِ عریضه و رنگ‌زدنِ قناریِ قلّابی)
  • حذف از معاشرت‌ها و برنامه‌ها
  • فحاشی، نشر شایعه یا ارائه گزارش به قدرت (در پسِ ظاهرهای روشن‌فکرمآب، «همکاران» بسیاری به دون‌مایگی مشغول‌اند.)

مخاطبِ بی‌خبر

مخاطبِ از همه‌جا بی‌خبر خیال می‌کند ادبیات همان چیزی‌ست که توی چشمش کرده‌اند. بدبخت نمی‌داند که از دهۀ ۸۰ تا امروز، چند کوتولۀ بی‌هنر خالی‌بودنِ شهر را غنیمت شمرده‌اند. با فرایندهای خاص، زباله‌ها را به‌زیورِ طبع آراسته‌اند و تاجر کاغذ شده‌اند و لای کار چند کتابِ بی‌ضرر هم در می‌آورند و مردم را مجبور می‌کنند بینِ سیر و پیاز یکی را انتخاب کند.

ماجرا این است و مخاطب از ماجرا خبر ندارد. اگر هوشیار بود، لابد می‌فهمید یک چیزی این وسط با عقل جور در نمی‌آید. لابد بالأخره یک روز از اواسط دهۀ هشتاد تا امروز از خودش می‌پرسید یعنی مملکت همین چند نویسنده را دارد؟

ابزارهای امنیت برای حواس‌پرتی مخاطب

مخاطب را به نوشته‌های بی‌مایه عادت داده‌اند و ادبیات را اخته کرده‌اند چون پُر روشن است که ادبیاتِ حقیقی، خبرگزاری و مجله نیست که برای یک قتل خانوادگی یا دزدی یا مرگِ فلان آدم سینه بزند؛ بلکه ادبیات حقیقی به جانِ ریشۀ کژی‌ها می‌افتد و به عمق می‌رود و از سطحی‌نگری پرهیز می‌کند.

کسانی که در نظرگاه مخاطبِ جاهلِ امروز، سرآمدان جریان ادبی ایران شمرده می‌شوند، جز ابزارهای «حواس‌پرتی» چیزی نیستند.

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com