رمان کلت۴۵ نخستین رمان حسام الدین مطهری است. مطهری این رمان را در ۲۴ سالگی نوشته است. کلت۴۵ نخستینبار در ۱۳۹۲ روانۀ بازار نشر شد.
رمان کلت۴۵ داستانِ زندگی خانوادهای متوسط در دهۀ ۵۰ شمسی را روایت میکند. خانوادهای با زندگی سنتی که درگیر تنشهای سیاسی زمانۀ خود میشوند. این درگیری، زندگی تکتک اعضای خانواده را دگرگون میکند.
رمان کلت۴۵ قصه ایران است، قصۀ تکرار تاریخ؛ تاریخی که زود به زود ما را، هموطنان را، اهلِ یک خانه را بازیچۀ سیاستمداران میکند و روبهروی هم قرار میدهد.
نگاه نویسنده در رمان کلت۴۵
اگرچه بافتِ کلت۴۵ بهشدت عجین با سیاست است، اما این رمان فارغ از انگیزههای سیاسی و ایدئولوژیک نوشته شده است. نگاهِ انسانگرایانه و ملیگرایانه بیش از هر چیز در نگارش رمان کلت۴۵ دخیل بوده است.
بهطورِ حتم نگاهِ نویسنده بر رمان غالب است، اما آنچه اهمیت دارد، قضاوتِ نوعِ نگرشِ نویسنده نیست بلکه رویداد و فرایندی که منجر به تراژدی ملی میشود منظور نظر بوده است.
کلت۴۵ سرگذشتِ ما است. سرگذشتِ وقتی به روی هم اسلحه کشیدیم. اکرانِ خصوصی راشهای مستندِ گردونه سرنوشت است. مجلسِ پنهانیای است برای شرمنده شدن. قرار نبوده است با آن کسی را برنجانم. من سلاحی در دست ندارم.
رمان کلت۴۵
مخاطب کلت۴۵
رمان کلت۴۵ برای دغدغهمندانی نوشته شده است که به آیندۀ وطن فارغ از یکسونگریها میاندیشند.
تاریخِ ما بهترین مربیِ ما است.
چهارچوب اصلی قصه
داستان کلت 45 روایتگر زندگی خانوادهای است که بخشی از آن به سازمان مجاهدین خلق گرایش پیدا میکنند. نزدیکی به این سازمان و اتفاقاتِ مختلفِ سیاسی-اجتماعی در ایرانِ دهۀ ۵۰ تا ۶۰ زندگی خانواده را دستخوش دگرگونیهایی مهم میکند.
شناسنامه
نویسنده: حسامالدین مطهری
ویراستار: دکتر فهیمه شانه
ناشر: آرما
چاپ اول: ۱۳۹۲
طراح جلد: مجتبی مجلسی
بخشی از متن کتاب کلت 45:
«وقتی سه کمیتهچی به طرفِ راننده موتور رفتند تا ببینند هنوز زنده است یا نه، ابراهیم خودش را به مردن زد. او گزینه بهتری یافته بود و برایِ رسیدن به آن، میبایست جلبِ توجه نکند.
دمر رویِ زمین افتاده بود. سرش به طرفِ ماشین تمایل داشت. با یک چشم میتوانست اوضاع را بررسی کند. همه درهایِ پاترول باز بود. کمیتهچیها آنقدر سریع پیاده شده بودند که به این فکر نکردند.
ابراهیم با گوشش صدایِ موتورِ پاترول را میشنید. این را به فالِ نیک گرفت. کمیتهچیها بالا سرِ راننده موتور ایستاده بودند و پشتشان به ابراهیم بود. یکیشان نشست و نبضِ راننده را گرفت:
– زنده است.
– آره… بلندش کنید… سه نفری زیر بغلش را بگیرید…
ابراهیم در خفا کمیتهچیها را تشویق کرد. با خونی که از سرِ رفیقش میرفت بعید بود زنده بماند. از این گذشته، اگر تا آن موقع نمرده بود و هنوز هوشیاری داشت، پس میتوانست قرصِ سیانور را ببلعد.
مجاهد حتی موقعِ دستگیر شدن هم باید دشمنش را ناکام میگذاشت. هیچ ناکامی برایِ کمیتهچیها از باد کردنِ مرده رویِ دستشان بزرگتر نبود.
دو نفر از کمیتهچیها سر و پایِ راننده موتور را گرفتند. نفرِ سوم مثلِ معماری که از چیده شدنِ درستِ دیوار توسطِ بناها راضی باشد، دست به کمر تماشایشان کرد و بعد از مکثی کوتاه به طرفِ ابراهیم راه گرفت.
مردِ رویِ زمین چشمانتظارش بود. وقتی خوب نزدیک شد، نشست. سمتِ گردنِ ابراهیم دست برد تا نبضاش را بگیرد. ابراهیم با شتاب نیمخیز شد، دستِ کمیتهچی را از مچ گرفت و پیچ داد.
در دیگر رسانهها
نظر شما دربارۀ این رمان
میتوانید نظر و نقدتان را برایم ارسال کنید. همچنین گزیدهای از مطالب مختلف درباره این رمان در صفحه رمان کلت۴۵ منتشر شده است.