دوربین آنالوگ پرکتیکا MTL 50، اولین دوربین حرفه‌ای من بود

پرکتیکا MTL50، اولین دوربین حرفه‌ای‌ام بود

دستهٔ سازش را شمشیروار به دلِ هوا زد و زخمه‌زدن گرفت که بگوید، که بخواند: یک نظر بر باد کردم باد رقصیدن گرفت / یک نظر بر کوه کردم کوه لرزیدن گرفت / تکیه بر دیوار کردم خاک بر فرقم نشست / خاک بر فرقش نشیند آنکه یار از من گرفت… گفت که چه‌ها دیده و چطور شده. حالِ یار و باد را گفت. به قدیس‌ها قسم اگر این گوی‌های خطاکار نبود، دنیا حالِ دیگری داشت. افسانه‌ها احتمالاً جورِ دیگری می‌شدند. قلم‌ها طورِ دیگری می‌چرخیدند و حکایتِ چشم‌های شهلا و کمندِ گیسوها هرگز برخواندنی نمی‌شد. زیر و زبرِ دنیا همه‌اش زیرِ سرِ لوندی چشم‌ها و سرزیادیاین گوی‌های بی‌احتیاط است. ولی کو گوشِ شنوا؟ آدمی توی باتلاق هی دست و پا می‌زند. چشم کم بود، دوربین را ساخت تا بیشتر به خودش دروغ بگوید. تا لحظاتی را ثبت کند که چشم‌ها زورِ ثبت‌شان را، قوهٔ تماشای آنی‌شان را ندارند. آدمِ کله‌خراب جعبه‌ای ساخت تا خاطره‌های ناخوش و خاطراتِ خوشی که بعداً ناخوش می‌شوند را ثبت کند. ای ابوالبشرِ خر! دیدی چه کردی؟ چیزی ساختی و بعد کم نبود، نشستی و چیزهای دیگری به دنیایت اضافه کردی تا آن لحظه‌ها را دروغین‌تر کند. رنگ‌ها را دستکاری کردی، قیافه‌ها را عوض کردی، افزودی، کاستی…. غافل از اینکه ماندگاری خودش دروغ است.
ما شیفتهٔ دروغیم. وقتی پرکتیکای MTL 50 ساختِ آلمانِ شرقی را دست گرفتم، دلم خواست درخت‌ها، نورهای تابیده بر سبزی علف‌ها، آب‌های سرازیر شده از بالای آبشارها را متوقف کنم تا گه‌گاه نگاه‌شان کنم و به یاد بیاورم هنوز بخشی از طبیعت با من است. همه‌اش تلاشی مذبوحانه بود برای آنکه یادم نرود خودِ گرفتارم هم بخشی از طبیعتم. دوربینِ من این روزها بیشتر به دردِ مجموعه‌دارها یا یک موزهٔ جدید می‌خورد. کارایی سابق را ندارد. شیشهٔ ویزورش شکسته. لنزِ اصلی‌اش زمانی که دوربین نزدِ کسی امانت بود خراب شد و ناگزیر لنزِ زنیت رویش افتاد. دیگر آن جبروتِ گذشته را ندارد. در هم شکسته شده، مغرور است اما دوره‌اش گذشته و چیزی از اطوارهای DSLRها نمی‌فهمد. هیچ کدام از دروغ‌هایی که جعل کرده جوانی‌اش را به او برنمی‌گردانند و این چه تأسف‌بار است. تنها راستی و صداقتِ محضش هم همین است و وقتی نگاهش می‌کنم، خوب عمرِ رفته‌ام را به یادم می‌آورد.
اینکه تا کی به دروغ‌گویی‌های تکنیکی‌مان ادامه می‌دهیم و بعد از دنیای دیجیتال چه چیزی پیشِ روی‌مان خواهد بود را نمی‌دانم، ولی هیچ بعید نیست روزی از چیزهایی برای کودکان‌مان حرف بزنیم که دیگر نیستند. درست مثلِ مردِ رمانِ جاده که در زمانهٔ مرگِ حیات و فروخفتنِ شعله‌های آخرالزمان، در امتدادِ جادهٔ خاکسترآلودِ سفرشان به ناکجا، افسانه‌هایی از زندگی برای پسرکش می‌گفت. و چه می‌دانی؟ شاید آن موقع بخوانیم: «خاک بر فرقش نشیند آنکه یار از من گرفت…»
یک دروغِ پاییزی!

یک دروغِ پاییزی!

حسام الدین مطهری

حسام الدین مطهری

داستان‌نویسم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور. این روزها برای امرار معاش به حرفۀ تجربه‌نویسی (UX Writing) و تبلیغ‌نویسی (Copywriting) مشغولم.

نظر شما چیست؟

حسام‌الدین مطهری

من داستان‌نویس و کپی‌رایتر هستم. دربارۀ انسان می‌نویسم و قصه می‌بافم. این کار برایم نوعی جستجوگری است: جستجوی نور.

تماس:

ایران، تهران
صندوق پستی: ۴۳۷-۱۳۱۴۵
hesam@hmotahari.com